پیام سپاهان - هم میهن /متن پیش رو در هم میهن منتشر شده و بازنشرش در آخرین خبر به معنای تاییدش نیست
حسین آقا-مذاکرهکننده سابق فلسطینی و رابرت مالی-دیپلمات سابق آمریکایی| در میانه هر یک از روزهای جنگ طولانی در غزه، میشد انتظار داشت یکی از مقامات دولت بایدن، یکی از اینها را اعلام کند: آتشبس در همین نزدیکی است، ایالات متحده، تلاش خستگیناپذیری میکند تا به آتشبس برسد، برای اسرائیلیها و فلسطینیها به یک اندازه ارزش قائل است، توافقی تاریخی برای عادیسازی روابط سعودی اسرائیلی در دسترس است و همه اینها در راستای مسیری بازگشتناپذیر به سمت تشکیل کشور و دولت فلسطینی هستند. هیچکدام از این اعلامات، حتی شباهتی دورادور به حقیقت نداشتند.
گفتوگوها درباره آتشبس کش آمدند و وقتی به شکل مناسبی به نتیجهای هم میرسیدند، مفاهمههای حاصل، به سرعت فرو پاشیدند. ایالات متحده از انجام همان یک کار که ممکن بود باعث شود، موضوع به انجام برسد، سر باز میزد: مشروطکردن یا متوقفکردن کمک نظامی به اسرائیل، کمکی که مانع میشد آتشبس شود. برداشتن این قدم هم همان یک کار بود که ممکن بود نشان دهد، فراتر از لفاظیها، ایالات متحده به حفاظت از جان اسرائیلیها و فلسطینیها متعهد است.
عربستان سعودی مدام تکرار میکرد که عادیسازی روابط با اسرائیل بسته به پیشرفت در مسیر کشوری فلسطینی است و دولت اسرائیل مستمراً چنین پیشرفتی را غیرمحتمل میشمرد. هر چه زمان بیشتر پیش رفت، بیشتر آشکار شد که بیانیههای ایالات متحده، حرفهای توخالی هستند با عدم باور یا بیتفاوتی مواجه میشدند. این مانع از طرح آنها نشد. آیا سیاستگذاران ایالات متحده حرفی را که میزدند، باور داشتند؟ اگر نه، چرا باز میگفتند؟ اگر هم داشتند، چطور میتوانستند این همه شواهد ناقض را پیش چشمشان، نادیده بگیرند؟
این خلافگوییها به عنوان پوشش عمل میکرد، برای سیاستی که حملات سبعانه اسرائیل به غزه را ممکن میکرد و کوچکترین و فرّارترین پیشرفتها در وضعیت منطقه تحت محاصره فلسطینی را به عنوان محصول بشردوستی و عزم آمریکایی، تحسین میکرد. بیرحمی اسرائیل در دولت ترامپ بدتر شد، اما آن خلافگوییهای پیشتر، راه را هموار کرده بود. کمک کرده بود کشتار بیرویه اسرائیل عادی شود و همینطور هدفگیری بیمارستانها، مدارس و مساجد، استفاده از غذا به عنوان اسلحه جنگ و اتکای مداومش به تسلیحات آمریکایی. بستر را فراهم کرد و پس از آن دیگر برگشتی در کار نبود.
این شیادی جدید نبود. ریشههایش تا مدتها قبل از جنگ در غزه کشیده میشد و گستره آن بسیار فراتر از درگیری اسرائیلی و فلسطینی بود. دههها، ایالات متحده موضعش نسبت به این درگیری را تدلیس میکرد و ژست میانجی میگرفت در حالی که کاملاً جانبدارانه بود. تدلیس بود وقتی «فرایند صلح» را جمع کرد که بیشتر از تغییر وضعیت موجود، آنها را تثبیت کرد و ادامه داد. تدلیس بود وقتی سیاست کلیترش در خاورمیانه را ترویج دموکراسی و حقوق بشر نمایاند. تدلیس بود وقتی مدعی موفقیت میشد، حتی وقتی تلاشهایش، فاجعه دنبالهدار حاصل میکردند.
همچنان که این خلافگوییها واضحتر شدند و انکارشان سختتر، نفوذ ایالات متحده هم تحلیل رفت. اسرائیلیها، فلسطینیها و دیگر بازیگران محلی اداها را نادیده گرفتند، حرفهای مبتذل درباره راهحل دودولتی، صلح، دموکراسی و میانجیگری آمریکا را پشت سر گذاشتند و به نگرشهای غریزیتر و بیپیرایهتر بازگشتند که ریشه در گذشتههایشان داشت.
مثل دهههای پیشتر، فلسطینیها، پراکنده، بیرهبر و سرشار از خشم و عطش انتقام، به اقدامات تکافتاده و خشونتآمیز علیه اسرائیلیها روی آوردند و منتظر روزی ماندند که این اقدامات به شکل سازماندهیشدهتر منسجم شوند. مثل قبل، اسرائیل، لجامگسیخته و بدون محدودیت، هر جا و هر وقت فلسطینیای را آماده کشتن میبیند، دستش را دراز میکند: در دهه 1970 در امان، بیروت، تونس، پاریس یا رم؛ امروز در دوحه و تهران. در هر دو سمت، اوضاع بدتر هم خواهد شد. ایالات متحده هم کار چندانی جز تأمل بر ویرانهها نخواهد کرد.
آناتومی شکست
حیات یک سیاست شکستخورده آمریکا در خاورمیانه، در چند مرحله پیش میرود. اول رویکرد کجفکرانه میآید، بدخوانی وضعیت، اشتباه تعمدی یا ناخواسته، مثل وقتی مقامات ایالات متحده میگویند بهترین راه برای اثرگذاشتن بر اسرائیل، نه از طریق فشار که با آغوشی گرم است؛ مثل وقتی سکندریخوران وسط سیاستهای فلسطینی میپرند، به دنبال انتصاب مجموعهای ارجح از رهبران «میانهرو» میروند، عنوانی برای حمایت که در نگاه مردم آن رهبران، چندان تفاوتی با یک اتهام نمیکند؛ مثلاً نیروهایی را از فرایند صلحآفرینی بیرون میگذارند که بیشترین توان را برای برهمزدنش دارند، آنهایی از هر دو سمت که به دلایل مذهبی یا ایدئولوژیک، اتصالی عمیق و تغییرناپذیر به تمامی آن زمین بین بحر تا نهر دارند و تجربه تسلیمکردن هر ذره از آن را مثل پارهپارهشدن دردناکی حس میکنند: شهرکنشینان و ملیگرایان اسرائیلی، پناهجویان و اسلامگرایان فلسطینی.
معمای سیاست آمریکا این است که استادانش، چه بسیار میدانند و چه اندک میفهمند. اطلاعات، فهمیدن نیست. میتواند برعکس باشد. در سال 2000، مقامات ارشد اطلاعاتی ایالات متحده، بر اساس آنچه دیده بودند، شنیده بودند و فکر میکردند فهمیدهاند، به رئیسجمهور بیل کلینتون تضمین دادند که یاسر عرفات، رهبر فلسطینی، چارهای نخواهد داشت جز اینکه پیشنهادات کلینتون را در نشست کمپ دیوید بپذیرد و دیوانه خواهد بود اگر چنین نکند.
عرفات این پیشنهادات را رد کرد و بابت ردکردن آنها از سوی مردمش به عنوان یک قهرمان تجلیل شد. در سال 2006، دولت بوش علامتهایی آشکار را نادیده گرفت که حاکی از پیروزی حماس در انتخابات فلسطین بود، انتخاباتی که واشنگتن کلی برایش سروصدا کرده بود و مقامات فلسطینی نگرانش بودند.
سالها بعد، پس از اینکه قیامها در سوریه راه افتاد، اطلاعات خام، به نادرستی تصویر میدان نبردی را داد که به رئیسجمهور بشار اسد شانس اندکی برای بقای کوتاهمدت میداد و به شورشیانی که به دنبال برکناریاش بودند، مسیری نسبتاً سریع به موفقیت. در دولت بایدن، مقامات ایالات متحده برای ارزیابی طرز فکر مقامات ایران و موضعشان نسبت به توافق هستهای پیشنهادشده، به گزارشهای اطلاعاتی تکیه کردند. ارزیابی آنها، مکرراً غلط از آب درآمد. پیروزی برقآسای طالبان بعد از خروج آمریکا از افغانستان، حمله 7 اکتبر حماس به اسرائیل، فروپاشی رژیم اسد در سال بعدش، آنها را غافلگیر کرد و غافلگیر شدند از اینکه غافلگیر شده بودند.
این شوکها نتیجه اعوجاج تعمدی نبود که در آن اطلاعات برای همخوانی با امیال رسمی تنظیم شده باشند، یعنی مثل وقتی نبود که آژانس مرکزی اطلاعات در سال 2003 به رئیسجمهور جورج دبلیو بوش، چیزی را گفت که او میخواست بشنود، اینکه صدام حسین، رهبر عراق، سلاحهای کشتارجمعی دارد، اینکه پرونده علیه او، آسان و قطعی است. بلکه این غافلگیریها نتیجه پویهشناسیهایی بودند که کمتر حیلهگرانه بودند، کمتر هدفمند بودند؛ اما به همان اندازه فریبآمیز بودند.
دادههای اطلاعاتی، اغلب با هشدارهای مناسب میآیند. ممکن است به مقامات یادآوری شود، اطلاعاتی که دریافت کردهاند، از یک مکالمه منفرد جمع شدهاند، در یک نقطه و در یک زمان، بدون اینکه بهرهای از تحلیل وسیعتر، زمینه گستردهتر یا دانش از فرضیات ناگفته برده باشند. ممکن است به آنها گفته شود، هر آنچه اطلاعات استخراج شده، کل معما نیست و داشتن برخی قطعات جورچین، ممکن است از نداشتن هیچ قطعهای، گمراهکنندهتر باشد؛ اما این هشدارها اهمیت اندکی دارند.
برای آنهایی که هرگز راهشان به اطلاعات خام، شنود گفتوگوها، محتوای یادداشتهای محرمانه نیفتاده باشد، هیجانش را بهسختی میتوان توصیف کرد. احساس میکنی انگار در اتاق شخصیتهای اصلی و در ذهنشان هستی؛ امتیازی داری که آنها نمیتوانند داشته باشند؛ خوابش را ببینند. تو میدانی؛ اما در واقع نمیدانی. سیاستگذاران آمریکایی، خواندند و بهزحمت چیزی فهمیدند، بیشتر خواندند و حتی کمتر از قبل فهمیدند.
معمای این نمونهها و نمونههای دیگر عمدتاً این نیست که ایالات متحده قضاوت نادرستی کرد. اشتباه فهمیدن، خوانش نادرست از پویهشناسیهای خارجی یا درک اشتباه از بازیگران محلی غیرمعمول نیست. برای بیشتر سیاستگذاران، این بخشی از کار است. آنچه غیرمعمول است و توضیحش سختتر، این است که چرا اجازه داده میشود چنین ناکامیهایی رخ دهند و تکرار شوند؛ چطور حتی شیوعشان باعث پاسخگویی فردی یا نهادی نشده، بهندرت حتی به تذکری ملایم منجر شده تا چه رسد به بازنگری واقعی؛ چقدر ظرفیت ایالات متحده برای درسگرفتن از خطاهایش، اندک به نظر میرسد. مسئله این است که چرا این کشور این قدر مقاوم به تغییر رویه از کار درآمده. مرحله بعدی حیات یک ناکامی آمریکایی، تکرارش است.
حتی گیجکنندهتر از اشتباهات یا تکرار لجوجانه آنها، عادت مقامات ایالات متحده به تکرار خلافگویی است، حتی پس از اینکه میدانند حرفشان نادرست بوده است، حتی پس از اینکه میدانند که دیگران میدانند حرفشان نادرست بوده است. مرحله آخر ناکامی، دروغگویی است. این دروغ، مولود ناکامی است و با تکرار ناکامی، شکوفا میشود.
سیاستگذاران آمریکایی کاری میکنند که فکر میکنند جواب خواهد داد؛ دوباره همان کار را میکنند با اینکه جواب نداده؛ میگویند جواب میدهد، درحالیکه همه میدانند نمیدهد؛ قول میدهند جواب خواهد داد، وقتی دیگر همه صبر و اعتمادشان سر آمده. فارغ از بند واقعیت، این بیانیهها به سمت حرفهای سرخوشانه میروند. دیگر صرفاً روایتسازی نیست. این وضعیت حاکی از نگرشی تعمدی و تقریباً راهبردی است، بر مبنای دلخوشی بیحدومرز، برخلاف عقل سلیم و تجربه روزمره. این رویه راحت و بیتکلف ایالات متحده در ارائه موضعگیریهای خوشبینانه است که برخلاف همه شواهد و در تضاد آشکار با سابقهای تأسفبار، بیش از هر چیز برجسته و گیجکننده است.
توهم چطور تبدیل به دروغ میشود
دروغ در قلب سیاست و دیپلماسی است، اما دروغ با دروغ فرق دارد. دروغی هست که قصد دارد در خدمت منافع عمومی باشد، مثل وقتی که جانافکندی، رئیسجمهور آمریکا، درباره مفاهمه مخفیانه آمریکا و شوروی برای خارجکردن موشکها از ترکیه، مردم را گمراه کرد تا به بحران موشکی کوبا در سال 1962 پایان دهد. دروغی هم هست، بزرگ، آشکار و مکرر که تلاش میکند، مخاطبان را به قبول باوری بکشاند که مثل زامبیها، تن به مرگ نمیدهد. دروغ حیلهگرانه و کلبیمسلکانه، از نوعی که هنری کیسینجر استادش بود و دولت جورجدبلیوبوش پیش از جنگ عراق از آن بهره برد. میتواند بنبست را بکشند. میتواند بکشد. دروغ ناامیدی که به دنبال القای امید است، از جنس دروغ سخنگوی صدام در جنگ 2003 عراق که در میانه نابودی، تمجید فتح میکرد.
دروغ فرودست که عرفات مثل غریقی که به جسم شناوری چنگ میاندازد تا زنده بماند. او به مصر میگفت دشمنش سوریه است، به سوریه میگفت مصر است و به عربستان سعودی میگفتند هر دوی اینها هستند. با قسم، خبرداشتن از وجود جنگندهای را انکار میکرد که همان لحظه قبل دستور حرکتش را داده بود و ادعای آشنایی با فردی را میکرد که تابهحال پیش چشمش نیامده بود. همه یاد میگرفتند به او بیاعتماد باشند. این یادگیری هم به سرعت رخ داد، اما دروغها او را نجات دادند و آرمانش را روی نقشه قرار دادند.
دروغهایی هستند که کاری را به انجام میرسانند، حتی اگر آنچه انجام میشود، زشت، شنیع، خشونتآمیز یا بدتر باشد. این دروغها هدف دارند، نه همیشه و نه لزوماً هدفی والاتر، اما به هر حال هدف دارند؛ اما دروغهایی که در دیپلماسی خاورمیانهای ایالات متحده شایع شدهاند و آن را تخریب میکنند، از این نوع نیستند. آنها جدای از اینها به چشم میآیند چون هیچ کس را فریب نمیدهند و آنهایی که این دروغها را به زبان میآورند، میدانند که هیچ کس فریب نخورده.
این دروغها وقتی پیش میآیند که دولت پشت دولت در آمریکا ادعا میکند مصمم است راهحل دودولتی را به نتیجه برساند، در شرایطی که مدتها دیگر چنین نتیجهای غیرممکن شده است؛ یا وقتی دولت بایدن ادعا میکرد برای جان اسرائیلیها و فلسطینیها به یک اندازه ارزش قائل است؛ یا وقتی ادعا میکرد در پیگیری آتشبس خستگیناپذیر در تلاش است یا اینکه عادیسازی روابط سعودیها و اسرائیلیها حاضر و آماده است، در دسترس.
آیا اینها همه دروغ هستند؟ ممکن است این کلمه بیش از حد قاطع به نظر بیاید. بسیاری از این اظهارات اینطور شروع نمیشوند. مبدأشان، بدفهمی و خودفریبی است. شب قبل از نشستی بین کلینتون و حافظ اسد، رئیسجمهور سوریه در ژنو، همه اعضای تیم ایالات متحده باور داشتند که این رهبر سوری، پیشنهاد صلح اسرائیل را که از آنها خواسته شده بود، منتقل کنند، رد خواهد کرد. در واقع، همین را به نخستوزیر اسرائیل هم گفته بودند.
با این حال، باید خودشان را قانع کرده باشند که هنوز امکانی هست، وگرنه اصلاً چرا میرفتند؟ در کمپ دیوید سال 2000، شرکتکنندگان آمریکایی به همین شکل خودشان را قانع کرده بودند که توافق بین عرفات و ایهود باراک، نخستوزیر اسرائیل، در دسترس است، در شرایطی که بر سر هیچ چیز توافق نشده بود، نه تقسیمات سرزمینی، نه وضعیت اورشلیم [بیتالمقدس] و نه سرنوشت پناهجویان فلسطینی. در دوره دوم اوباما، وزیر خارجه جان کری که تازه تاختوتازش در مسیر دیپلماتیک اسرائیلیُفلسطینی را شروع کرده بود، گفت دو طرف بیش از هر زمان به توافق نزدیک هستند.
بعید است او آن زمان مشغول تظاهر بوده باشد. مثل دیگران قبل از او، او هم مطمئن بود که رسیدن به توافق، به اراده و ممارست بستگی دارد و او هر دوی اینها را به فراوانی داشت. وقتی مقامات دولت بایدن ادعا میکردند عربستان سعودی آماده عادیسازی با اسرائیل است، احتمالاً واقعاً چنین نظری داشتند. به هر حال، این حرفی بود که محمد بنسلمان، ولیعهد سعودی در گفتوگوهای خصوصی به آنها منتقل کرده بود.
با گذشت زمان، دیگر بهسختی میشد فهمید کجا خودفریبی تمام میشود و دیگرفریبی شروع میشود. در نهایت، بعد از اینکه عبارات به اندازه کافی تکرار شدند، خط تمایز بین اینها مبهم میشود و دیگر آنچنان هم مهم نیست، اگر اصلاً مهم باشد. این دو در هم ادغام میشوند. توهمی که بهرغم نادرستی مشخصش، بیپایان تکرار میشود، از توهمبودن خارج میشود و به دروغ تبدیل میشود؛ دروغی که بیپایان، دوباره و دوباره گفته میشود، ملکه ذهن میشود، چنان ریشهدوانده و غریزی که از ذات اولیهاش دور و تبدیل به خودفریبی میشود.
ادعاهای مکرر مقامات آمریکایی در طول چندین دهه که به راهحل دودولتی متعهد هستند و یک دور دیگر گفتوگو با میانجیگری ایالات متحده ممکن است آن را حاصل کند، بدون تردید زاده باوری واقعی بودهاند. وقتی، با ناکامی پشت ناکامی، به تکرار این شعار ادامه میدهند، این دیگر توهم نیست و به شیادی تبدیل میشود.
این یکی دیگر از آن پدیدههایی است که باید تجربه کرد تا درک کرد. مقامات آمریکایی، وقتی به ژنو و به کمپ دیوید میرفتند، باور داشتند و همزمان میدانستند که هر دو تلاش بینتیجه خواهد بود؛ به ابتکار کری باور داشتند و همزمان میدانستند که آرمانگرایانه و غیرواقعی است؛ اعتماد داشتند که عادیسازی سعودیاسرائیلی قابلدسترسی است و همزمان در مقابل این حقیقت تسلیم شده بودند که فعلاً این خیالی خام است. هم میدانستند و هم نمیدانستند و نمیدانستند کدام به کدام است. جورج اورل، در رمان پادآرمانشهریاش، «1984»، نوشت: «آن گذشته پاک شد، آن پاکشدن فراموش شد، آن دروغ، حقیقت شد.» شواهد اثباتکننده، باور را رد میکنند و ولی باز آن باور بر جا میماند.
محدودیتهای قدرت
زمانی رسید که در مواجهه با خاورمیانه، ایالات متحده کمکم خوشبینی را به نوعی مذهب تبدیل کرد، ایدئولوژی آرزواندیشی را با آغوش باز پذیرفت، مرتباً حرفهای توخالی زد و ادعاهایی کرد که بهسادگی با روند وقایع نادرست از کار درمیآمدند. سخت بتوان تاریخ دقیقی برایش شناخت، اما شناسایی علت احتمالی آسانتر است: این عادت اکتسابی را نمیتوان از تخریب قدرت و نفوذ ایالات متحده دور دانست.
هیچ طرفی نمیتواند با سلطه نظامی یا اقتصادی آمریکا هماوردی کند، اما تعداد فزایندهای از شرکا و دشمنان در خاورمیانه یاد گرفتهاند آن را نادیده بگیرند. اسرائیل و اغلب حتی فلسطینیان، دست رد به سینه ایالات متحده با همه قدرتش زدهاند و آمریکا کار چندانی نکرده جز اینکه شاهد خجالتزدهشدن خود باشد. اگر قدرت توانایی گسترش ظرفیتها به حدی فراتر از معیارهای عینی و جهتدادن به رفتار دیگران باشد، این وضعیت برعکس قدرت بود. تراژدی فرایند صلح اسرائیلیفلسطینی فقط تقصیر واشنگتن نیست؛ اما بهسختی میتوان شکاف عمیقتری بین ظرفیت و موفقیت تصور کرد. برای قلدر، قلدری کردند و او هیچ کاری دربارهاش نکرد.
جای دیگر، در افغانستان، مثل عراق، ایالات متحده نشان داد نمیداند چطور جنگ کند، چه برسد به اینکه در آن پیروز شود. هزاران آمریکایی و صدها هزار افغانی و عراقی، جانشان را از دست دادند. جنگ عراق با نشستن دولت و شبهنظامیان دارای حمایت ایران بر قدرت به پایان رسید و جنگ افغانستان با رسیدن دوباره طالبان به قدرت، پس از عقبنشینی مفتضح ایالات متحده.
ایالات متحده نشان داد صلح را هم بلد نیست مدیریت کند. در سراسر منطقه، با آغوش باز خودکامگان را پذیرفت، با آنها مخالفت کرد و باز دوباره آنها را پذیرفت. به دنبال حمایت از دولت انتقالی دموکراتیک در مصر 2011 بود و این فصل با تجمیع قدرت در دولتی پایان یافت، سرکوبگرتر از دولتی که سرنگون کرده بودند. در لیبی 2011، اوباما دستور حملاتی را داد که کمک کردند معمر قذافی، رهبر این کشور، سرنگون شود.
نتیجه جنگ داخلی، بیثباتی و گسترش شبهنظامیان مسلح بود و نیز جریان تسلیحات در آفریقا و پناهجویان در اروپا. رئیسجمهور ایالات متحده امیدوار بود این عملیات با موفقیت تمام شود، اما بعداً خودش وضعیت را «افتضاح تمامعیار» توصیف کرد. از این دو تصور، یکی درست بود. تلاشهای بعدی دولت اوباما برای سرنگونی رژیم سوریه، با سرمایهگذاری سنگین روی مخالفان مسلح، همین الگو را دنبال کرد: مداخله ایالات متحده کمک کرد جنگ داخلی طولانی شود، مشوق مداخله بیشتر ایرانیها و روسها شد و نتوانست شورشیها را به قدرت برساند. بسیاری از سلاحهایی که ایالات متحده کمک کرد به سوریه برسند، عاقبت به دست گروههای جهادگرایی افتادند که بعد خود ایالات متحده به تقلای مهارشان افتاد.
در این موارد و موارد دیگر، قیامهای عربی به مسیری تاریک و زشت افتادند. وقتی شروع میشدند، اوباما در صحبتهایی مشهور گفت آمریکا حامی وزش بادهای تغییر است و در «سمت درست تاریخ» ایستاده. تاریخ گوشش به این حرفها بدهکار نبود. در هر مورد، آرزواندیشی، در مواجهه با حقایق قطعی به زمین خورد و بعد به نظر میرسید ایالات متحده به شکل تعجبآور، متوجه درسهای سابقه خود در خاورمیانه نیست، درسهایی درباره اعتمادبهنفس بیش از حدش، درباره محدودیتهای قدرتش، درباره تابآوری دولتهای برپا، درباره اتکاناپذیری شرکایی محلی که مشتاق کمکهای آمریکا بودند و بیتوجه به توصیههایش، درباره واکنش منفی متعاقب برپایی گروههای مسلحی که واشنگتن نه دانش چندانی دربارهشان دارد و نه کنترل چندانی رویشان، درباره جذبشدن مکررش به سمت منطقهای که قول داده از آن بگریزد. بهطور خلاصه، درسهایی درباره همدستی امیال مقاومتناپذیر ایالات متحده برای مداخله در این منطقه و ناآشناییاش با رویههای همین منطقه.
حتی وقتی نتایجی که آمریکا تلاش بسیاری برایشان کرده بود، حاصل میشدند، این به واسطه خواست آمریکا رخ نمیداد. سالها تلاش آمریکا برای تضعیف گروههای شبهنظامی منطقه، یعنی حزبالله، شبهنظامیان عراق، گروههای مسلح فلسطینی و حوثیها، کار چندانی در تضعیف نفوذ آنها از پیش نبرد. ایالات متحده به اشکال مختلف تلاش کرد آنها را فلج کند و آنها هم از این ضربات آسیب دیدند، اما دوباره برخاستند و در این مخاصمه شکوفا شدند. ضربه مهم و ضربه جدی، به دست اسرائیل زده شد؛ وقتی در سپتامبر 2024 رهبران حزبالله را حذف کرد و ضربه ویرانکنندهای به نیروهایش زد.
دسامبر همان سال، کمی پیش از این که اسد از دمشق بگریزد و رژیمش فروبپاشد، ایالات متحده به این نتیجه رسیده بود که اینها خواهند ماند و به فکر توافقی برای بهبود روابط دوجانبه بود. مقامات ایالات متحده، مات و مبهوت، کاری نتوانستند بکنند، جز اینکه تماشا کردند، گروهی که آمریکا تروریستی اعلام کرده بود، به سرعت اسد را بیرون راند و کاری را تمام کرد که آمریکا چنان تلاش سخت و ناموفقی برایش کرده بود و بعد با کسی پای میز گفتوگو نشستند که در تحول سریع از مخالف به حاکم، در چشمانشان از جهادگرا به دولتمرد تبدیل شده بود.
با هر ناکامی، خلافگوییهایی همراه بود که به جوهر دیپلماسی آمریکا در خاورمیانه تبدیل شد. در افغانستان، ایالات متحده مدام تکرار کرد که موفقیت نزدیک است و دور خودش چرخید تا وقتی به شکست رسید. واشنگتن ادعا میکرد مشغول نبردی برای دموکراسی و حقوق بشر است اما اطرافش را شرکایی مثل مصر، پادشاهیها، شیخنشینهای عرب حاشیه خلیج [فارس] و اسرائیل گرفته بودند؛ شرکایی که دموکراسی را نادیده میگرفتند و حقوق بشر را استهزاء میکردند.
ایالات متحده اصرار داشت فشارش میتواند برنامه هستهای ایران را مهار کند. وقتی فشار جواب نداد، قرار شد فشار بیشتر کار را دربیاورد؛ با این حال، هر تحریم جدید ایالات متحده در واکنش به هر اقدام جدید سرکشانه ایران، اثبات بیهودگی این روند بود. نمیتوان با جدیت ادعا کرد، فشار رفتار ایران را مهار میکند، وقتی فشار بیشتر، مستمراً منجر به رفتار بدتر میشود.
گاهی اوقات، در وضعیتی که از همه عجیبتر است، هم تظاهر رخ میدهد و هم اذعان به تظاهر. وقتی اوباما شورشیان سوریه را مسلح کرد، علناً اعلام کرد: «این دیکتاتور سقوط خواهد کرد.» بعدتر، او اذعان کرد ایده موفقیت چنین مخالفانی، یعنی ایده شکست یک ارتش به دست گروهی سرهمشده از «پزشکان، کشاورزان و داروسازان سابق»، خیالپردازانه بوده است. در سال 2018، دونالد ترامپ از توافق هستهای ایران که نتیجه مذاکرات اوباما بود، خارج شد و تحریمها را دوباره اعمال کرد. دولت بایدن این تصمیم را تقبیح کرد.
اما همان جا فخر این را فروخت که یک تحریم را هم برنگردانده، تحریمهای بسیاری هم اضافه کرده و قول داد فشاری را بیشتر کند که اذعان کرده بود جواب نداده. نیروهای ایالات متحده در دوران بایدن در واکنش به حملات حوثیها به کشتیهای تجاری، به سراغ حوثیها در یمن رفتند. سخنگویان ارتش آمریکا هم مکرراً ادعای موفقیت میکردند؛ اما خود رئیسجمهور جو بایدن، در پاسخ به یک خبرنگار، این حرف عجیب را درباره حملاتی زد که خود دستورشان را داده بود: «وقتی میگویی آیا این حملات دارند جواب میدهند، آیا دارند حوثیها را متوقف میکنند؟ نه. آیا ادامه خواهند یافت؟ بله.» رؤسای جمهور آمریکا پای حرفهایشان بودند و حرفهایشان به شفافیت آب گلآلود بود.
هر چه ایالات متحده حکمفرمایی کمتری بر روند وقایع دارد، مقاماتش بیشتر احساس میکنند لازم است درباره وقایع حرف بزنند. این هم روشی برای نمایش کنترل است. واشنگتن هر چه نفوذش کم میشود، سروصدایش بیشتر میشود. ناتوانی را با پرحرفی میپوشاند، بیهودگی را با سخنوری. قدرت واقعی، ساکت است. درک این قطع ارتباط بین حرفها و واقعیتها تقریباً غیرممکن است، جز اینکه شاید بشود آنها را به عنوان نشانه پایان یک دوران فهمید.
این وضعیت، حاکی از آرزومندی ابرقدرتی است که زمانی قادر مطلق بود و حالا حسرت روزهایی را میخورد که میتواند طبق خواست خودش عمل کند. این نشانه وزن ساختار انگیزشی که بدبینی را مجازات میکند، چون قضاوتی روی هدفمندیهای آمریکایی دارد و به خوشبینی پاداش میدهد، چون حکمی خوشایند درباره تواناییهای آمریکایی صادر میکند یا چون این امید را دارد که تکرار وسواسی و سرخوشانه، فریبها را به حقیقت تبدیل میکند.
بازگشت به واقعیت
واکنش ابتدایی جهان عرب به انتخاب دوباره ترامپ در سال 2024، بسیار گویا بود. تقریباً با هر معیاری، باید همه چیز از این زاویه علیه ترامپ میبود. در دولت اولش، او وضعیت را به شکلی تعیینکننده به نفع اسرائیل تغییر داده بود و مشتاق بود خرق عادت کند و بدیهیات فرایند صلح را کنار بیاندازد، بدیهیاتی که او به عنوان قصههای خیالپردازانه رد میکرد. در دوران کارزارش، او از بنیامین نتانیاهو، نخستوزیر اسرائیل خواسته بود در غزه «کار را تمام کند».
هر نارضایتی اخلاقی هم که مقامات دولت بایدن جرأت کرده بودند درباره رفتار جنگی اسرائیل به زبان بیاورند، از سوی اخلافشان تکرار نمیشد. با این حال در روزهای اول، در بسیاری گوشههای خاورمیانه، بابت این خداحافظی با رویکرد بایدن و آن طور که آنها میدیدند، رویکرد اوباما، بیشتر راحتی خیال دیده میشد تا نگرانی.
توضیح آشنای ماجرا این است که خودکامه قدر خودکامه را میداند و دیکتاتورهای عرب در ترامپ، یکی از جنس خودشان را میدیدند. این توضیح فقط بخشی از ماجراست. به هر حال بایدن هم چندان مبارز واقعی در راه دموکراسی و حقوق بشر از کار در نیامده بود. نفرت رهبران عرب و بخشی نهچندان کوچک از افکار عمومیشان، متوجه غرور اخلاقی واشنگتن بود، ابراز همدلیهای بیفایدهاش و باورهایی عاری از استواری. آنچه نمیتوانستند تحمل کنند، دروغها بودند. اگر قرار نیست کوچکترین قدمی برای فلسطینیها برداری، نجابت این را داشته باش که وانمود نکنی برایت مهم است.
آنها فکر میکردند، لااقل با ترامپ، میدانند با چه طرف هستند، حتی اگر اقدامات او پیشبینیناپذیر باشند و اغلب برخلاف میل آنها. آنها در او رهبری میدیدند، فاقد قطبنمای اخلاقی که مشکلی با اعمال قدرتی عاری از شرم ندارد. برخلاف اسلافش، ترامپ مدام درباره یک راهحل خیالی دودولتی به لفاظی خستهکننده نمیپرداخت. وقتی میگفت همه گزینهها درباره ایران روی میز هستند، واقعاً همین نظر را داشت و وقتی اجازه گفتوگو با حماس را داد، دست از این تظاهر برداشت که حاضر نشود با تنها موجودیت فلسطینی تعامل کند که میتوانست درباره مسائل جنگ و صلح تصمیم بگیرد. هنوز باید دید این روند چقدر نمود تغییر رویه نسبت به گذشته است. اما بعد از سالها برآشفتگیهای مصنوعی و موعظههای قلابی، بدنگری واقعی برای بسیاری، هوایی تازه بود که به استقبالش میرفتند.
ایالات متحده، در طول دههها، بهتدریج دنیای موازی ساخته، دنیایی که در آن حرفهای سرخوشانه تحقق مییابند و کارها به نتایج مورد نظرشان میرسند؛ دنیایی که در آن مأموریت واشنگتن در افغانستان منجر به ظهور دموکراسی مدرنی میشود و نیروهای دولتی با حمایت آمریکا میتوانند در مقابل طالبان بایستند؛ دنیایی که در آن تحریمهای اقتصادی منجر به تغییرات سیاسی مطلوب میشوند، حوثیها را رام میکنند، پیشرفتهای هستهای ایران را عقب میرانند؛ دنیایی که در آن ایالات متحده مشغول تقلای تعیینکننده نیروهای دموکراتیک با رژیمهای خودکامه است؛ دنیایی که در آن فلسطینیهای میانهرو که نماینده مردمشان هستند، تشکیلات خودگردان فلسطین را اصلاح میکنند و خواستههای سیاسیاش را محدود؛ دنیایی که در این جریان میانهای منطقی در اسرائیل، به لطف اشارات ملایم آمریکا قدرت را به دست میگیرد، با عقبنشینیهای معنادار سرزمینی و تشکیل کشوری فلسطینی که ارزش چنین عنوان را داشته باشد، موافقت میکند؛ دنیایی که در آن آتشبس در غزه قریبالوقوع است، عدالت بینالمللی بیطرف و بیتبعیض است و استانداردهای دوگانه زننده واشنگتن، بیوقفه مشغول بیحرمتکردن همان نظم بینالمللی نیستند که او مدعی دفاع از آنهاست.
و بعد دنیای واقعی است، همه گوشت و استخوان و دروغ.
بازار ![]()