جمعه ۲۴ مرداد ۱۴۰۴

فرهنگی

سیزده سال و شش روز!

سیزده سال و شش روز!
پیام سپاهان - فیلم را توی گوشی باز می‌کنم! صدای مملو از خوشحالی بچه‌ها توی هم پیچیده است…! «ده»، «نه»، «هشت»، «هفت»….، به «یک» که می‌رسند، یکی آن دور و بر، توی آن شلوغی می‌زند سرشانه فاطمه و یادش می‌آورد که: «آرزو، آروز، آرزو کن فاطمه…» و به اندازه یک چشم برهم زدن، فاطمه آرزوهایش را توی دلش ردیف و شمع تولد سیزده سالگی‌اش را فوت می‌کند.
  بزرگنمايي:

پیام سپاهان - فیلم را توی گوشی باز می‌کنم! صدای مملو از خوشحالی بچه‌ها توی هم پیچیده است…! «ده»، «نه»، «هشت»، «هفت»….، به «یک» که می‌رسند، یکی آن دور و بر، توی آن شلوغی می‌زند سرشانه فاطمه و یادش می‌آورد که: «آرزو، آروز، آرزو کن فاطمه…» و به اندازه یک چشم برهم زدن، فاطمه آرزوهایش را توی دلش ردیف و شمع تولد سیزده سالگی‌اش را فوت می‌کند.

به گزارش ادارۀ اطلاع رسانی و روابط عمومی اداره‌کل آموزش‌وپرورش استان اصفهان، باتوجه به شهادت فاطمه شریفی دانش آموز پایه هفتم آموزشگاه شهید قربانی ناحیه4 در حمله جنایتکارانه رژیم صهیونیستی، روزنامه اصفهان زیبا با نویسندگی «زینب تاج‌الدین» به تولید و انتشار یک محتوای خبری با عنوان «سیزده سال و شش روز!» اقدام کرده که در ادامه قابل مطالعه است.
فیلم را توی گوشی باز می‌کنم! صدای مملو از خوشحالی بچه‌ها توی هم پیچیده است…! «ده»، «نه»، «هشت»، «هفت»….، به «یک» که می‌رسند، یکی آن دور و بر، توی آن شلوغی می‌زند سرشانه فاطمه و یادش می‌آورد که: «آرزو، آروز، آرزو کن فاطمه…» و به اندازه یک چشم برهم زدن، فاطمه آرزوهایش را توی دلش ردیف و شمع تولد سیزده سالگی‌اش را فوت می‌کند.
او شمع تولدش را فوت می‌کند و باز صدای لبریز از خوشحالیِ «تولد، تولد، تولدت مبارکِ» دوستانش با دانه‌های سفیدِ برفِ شادی، توی فضا پخش می‌شود.
فاطمه، غرق خوشحالی است، غرق خنده‌‌ای که روی سیاهی چشمانش نشسته…! دوستانش روبروی فاطمه، دور تا دور میزی که رویش کیک تولد گذاشته‌اند و دوتا کاسه بزرگ پفک و پفیلا و البته کادوها، حلقه زده‌اند، دست می‌زنند، جیع می‌کشند و هنوز صدای «تولد، تولد، تولدت مبارکِ»‌شان، بلند است! بلندِ بلند….!
ثانیه بیست و یک اما فیلم تمام می‌شود و حالا من روایتِ جشن تولد فاطمه را، از زبان دوستان وهم‌کلاسی‌هایش می‌شنوم… از زبان «ریحانه»، «نیایش» و «آرمیتا»…! همان‌هایی که بیست ویکم خرداد توی خانه‌شان، تولدش را تبریک گفتند و بیست و هفتمش، توی دل‌شان، شهادتش را…! تنها شش روز فاصله بود بین تولدی که فاطمه با دوستانش در خانه‌شان جشن گرفت تا روزی که خبر رسید: «فاطمه به شهادت رسید»!
بیست و یکم خرداد همین امسال و درست روزی که بچه‌های کلاس هفتمِ دوِ مدرسه شهید قربانی، آخرین امتحان‌شان را داده‌اند، به یک جشن تولد دعوت می‌شوند. به جشن تولد سیزده سالگی «فاطمه شریفی».
نیایش می‌گوید: «تولد فاطمه هجدهم خرداد بود اما به خاطر اینکه صاف افتاده بود توی امتحانات خرداد، جشنش را گذاشت روز آخری که امتحان‌هایمان تمام می‌شد.» و آن روز بچه‌ها و دوستانش از خوشحالی رفتن به جشن تولد فاطمه، امتحانشان را داده و نداده سریع می‌روند خانه، لباس عوض می‌کنند و خودشان را می‌رسانند به خانه پدر فاطمه. «ساعت حدود 11 صبح بود. مادرم من را تا دم خانه‌شان برد.
مادر فاطمه به استقبال‌مان آمد و اصرار پشت اصرار که مادرم هم بیاید بالا…اما او قبول نکرد و گفت اجازه بدهید چون جمع‌شان دوستانه‌ است، بچه‌ها راحت باشند.» این را آرمیتا می‌گوید؛ دختری که دوستی نزدیک‌تری به فاطمه داشته و به قول خودش علایق مشترک‌شان، زیاد بوده؛ مثل کتاب خواندن، مثل آهنگ گوش دادن!
ریحانه هم که آن روز توی جشن تولد فاطمه حضور داشته، می‌گوید: «ما قرار بود امسال توی مدرسه برای فاطمه تولد بگیریم اما به خاطر همزمانی با امتحانات، فرصتش نشد. وقتی هم شنیدیم که خودش می‌خواهد توی خانه‌شان تولد بگیرد و دعوت‌مان کند، کلی خوشحال شدیم.»
او هم روز تولد فاطمه را این‌گونه روایت می‌کند؛ تولدی که می‌گوید خیلی خیلی ساده اما دوست داشتنی بود و حسابی به همه بچه‌ها چسبید. «آن روز امتحان فارسی داشتیم، امتحان که تمام شد، فاطمه آمد سراغ‌مان. خیلی عجله داشت که زود برویم خانه،‌ آماده شویم و خودمان را سرساعت برسانیم به جشن تولد. فاطمه، دوستانش را برای ناهار دعوت کرده بود، خانه‌شان. می‌گفت دلم می‌خواهد زمان بیشتری کنار هم باشیم. بازی کنیم. بخندیم!»
از کادوهای تولد فاطمه که می‌پرسم، آرمیتا از عود آبشاری که برایش هدیه برد، می‌گوید و نیایش از متفاوت‌ترین کادوی تولد فاطمه که جور دیگری خوشحالش کرد. «فاطمه طرفدار دو آتیشه تیم استقلال بود. آن روز یکی از کادوهایی که برایش آورده بودند، دفترچه‌ای بود که تم استقلالی داشت و پر از عکس‌های تیم محبوبش، استقلال بود. از برق چشمانش فهمیدیم این کادو بیشتر از بقیه کادوها به فاطمه چسبیده…»
و این آخرین بار برای همیشه می‌شود که بچه‌ها برق چشمان فاطمه را دیدند. صدای خنده‌هایش را شنیدند و ذوقش برای تک تک کادوهایی که به دستش دادند، در گوشه خاطراتشان به یادگار ‌ماند. فاطمه شریفی آخرین تولدش را در کنار دوستانش قاب می‌کند و می‌دهد دست‌شان تا برای همیشه یادشان بماند او و همه آرزوهایش را…. همان‌هایی که با شمع تولدش فوت کرد و رفت تا خود بهشت! آنچه در ادامه می‌خوانید روایت روزیست که ما مهمان مدرسه فاطمه شدیم، مهمان کلاسی که مزین به قاب عکس او شده بود. مهمان دوستان و معلمانش…!
از کافه رفتن‌های دوتایی تا عشق کتاب بودن
راوی: آرمیتا آقایی
دوست و هم‌کلاسی
آرمیتا جایش روی صندلی جلویی فاطمه، توی کلاس بوده است. با این‌که می‌گوید «با هم دوست بودیم ولی خیلی صمیمی نبودیم»، اما علایق مشترک‌‌شان زیاد بوده است؛ مثل کتاب خواندن، آهنگ گوش دادن. و البته با هم کافه رفتن. «فاطمه همیشه قهوه سفارش می‌داد و من شِیک.» او از علاقه زیاد فاطمه به کتاب و کتاب خواندن می‌گوید. از پول‌هایی که روی هم می‌گذاشتند و کتاب می‌خریدند و بعد با هم نوبتی می‌خواندند. «یک هفته کتاب پیش من بود، یک هفته پیش فاطمه.» البته گاهی هم کتاب خواندنشان توی حیاط مدرسه بوده است. هرجا کنج و خلوتی پیدا می‌کردند.
«با هم می‌نشستیم توی حیاط. یک صفحه را فاطمه بلند می‌خواند، یک صفحه را من… روان‌خوانی فاطمه خیلی خوب بود، با صدای قشنگی که ته‌لهجه جنوبی داشت.» وقتی از قشنگ‌ترین خاطره‌ای که از فاطمه توی ذهنش مانده می‌پرسم، به آن روزی می‌رود که توی مدرسه و چند روز زودتر از تولدش، کادویی از او می‌گیرد. همان عروسکی که حالا شده تنها نشانهِ فاطمه، پیش او! آخرین مکالمه فاطمه با آرمیتا اما به یک روز قبل از شهادتش می‌رسد.
به ساعت 6 عصرِ بیست و ششم خرداد. «زنگ زده بود تا تولدم را تبریک بگوید. 23 خرداد تولدم بود.» مکالمه آنها اما تنها به تبریک تولد ختم نمی‌شود. «آن روز و توی آن تماس، فاطمه کتابی جدید که زندگینامه یکی از اعضای گروه کره‌ای بی‌تی‌اس بود به من معرفی کرد و گفت: اگر پایه هستی با هم این کتاب را بخریم و توی تابستان بخوانیم.»
او حالا از حسرت‌هایی که به دلش مانده می‌گوید. این‌که یک‌بار دیگر با فاطمه بروند بیرون، توی خیابان‌ها قدم بزنند. با هم حرف بزنند، آهنگ گوش بدهند، کتاب بخوانند، کافه بروند و آخرسر پولش را نصف نصف بگذارند روی میز!
ادب و صبر فاطمه مهمترین داشته او بود
راوی: ریحانه گلرخی
دوست و هم‌کلاسی
با فاطمه، از «کلاس پنجم» آشنا می‌شود؛ از مدرسه «مژدهِ یک»! همان روزها هم می‌شود شروع دوستی و رفاقت‌شان. رفاقتی که روز به روز قد می‌کشد و تا کلاس هفتم، «هفتمِ دو» در مدرسه دیگری؛ مدرسه شهید قربانی، کش می‌آید.
کلاس هفتم اما شروع جدی و البته متفاوت برای رفاقت ریحانه با فاطمه است؛ همان رفیقی که حالا عکسش قاب شده و نشسته روی صندلی کناری‌اش توی همان کلاس هفتمِ دو و نامش خلاصه شده توی دوکلمه؛ توی «رفیقِ شهیدم»! ریحانه حالا از همان روزهای نخست آشنایی‌شان می‌گوید، از همان روز اول مدرسه که کنار هم توی یک نیمکت نشسته بودند اما فاطمه پیشقدم می‌شود برای این دوستی…
«سلام! من فاطمه هستم. سال اولیه که میام توی مدرسه مژده… امیدوارم که با هم دوستای خوبی باشیم.» واز همین‌جا و از همین جملهِ فاطمه، رفاقتشان، گُل می‌گیرد و از همین‌جا ریحانه، فاطمه را می‌گذارد گوشه قلبش!
دوستی فاطمه و ریحانه سال به سال پررنگ‌تر می‌شود و به بیرون از مدرسه هم می‌رسد. به تلفن‌هایی که به هم می‌زدند، پیام‎هایی که بین‌شان ردوبدل می‌شد و حتی قرارمدارهایی که با هم می‌گذاشتند و البته گهگاهی هم، مهمان خانه همدیگر می‌شدند. ادب و صبر فاطمه اما مهمترین داشته‌اش بوده و برای همین است که ریحانه او را دختری مؤدب و صبور معرفی می‌کند.
دختری که احترام گذاشتن را هم، خوب بلد بوده است، هم به بچه‌های کلاس، هم به معلم‌هایش. «فرقی برایش نداشت چه کسی مقابلش است»! ریحانه می‌گوید: «فاطمه دختر خیلی خوبی بود. هیچ وقت به هیچ‌کسی بی‌ادبی نمی‌کرد. با همه بچه‌ها به خوبی ارتباط می‌گرفت حتی با آنهایی که خیلی به او نزدیک نبودند.»
او در حالی از خونگرمی فاطمه می‌گوید که جنوبی بودنش، برای ما به تصویر کشیده می‌شود. ریحانه توی خاطراتش با فاطمه می‌رود به خاطره ماه رمضان سال گذشته، به روزی که معده درد بدی سرکلاس گرفت ولی حاضر نشده روزه‌اش را افطار کند. «خبر داشتم که دکتر او را منع کرده بود» اما فاطمه انگار دلش با روزه گرفتن بود، آنهم با هرسختی که برایش داشت.
هیچ وقت، هیچ کسی را از خودش ناراحت نمی‌کرد!
راوی: نیایش فدایی
دوست و هم‌کلاسی
نیایش هم یکی دیگر از دخترهای کلاس هفتمِ دو است. دختری که توی همین سال تحصیلی با فاطمه آشنا شده و عمر رفاقت‌شان کوتاه‌تر از ریحانه است و فقط به همین کلاس هفتمِ دو می‌‎رسد! او و فاطمه البته غیر از هم‌کلاسی، همسایه هم بوده‌اند. «اول هم‌کلاسی شدیم، بعد فهمیدم همسایه‌ایم و خانه‌هایمان نزدیک هم.» نیایش واضح‌ترین تصویری که از فاطمه در این یکسال دارد و همان ابتدای صحبت به آن اشاره می‌کند، دلسوزی و مهربانی او با همه بچه‌های مدرسه است آن‌قدر که «هیچ وقت، هیچ کسی را از خودش ناراحت نمی‌کرد!»
نیایش گفته‌هایش از فاطمه را ادامه می‌دهد و می‌رسد به اینجا که «وقتی توی کلاس یکی از بچه‌ها ناراحت بود، فاطمه جز اولین‌هایی بود که با او ارتباط برقرار می‌کرد و سعی داشت ناراحتی‌اش را برطرف کند.» او می‌گوید و فاطمه در کلمه به کلمه حرف‌هایش، تعریف می‌شود. در صمیمت، در مهربانی، در قلب بزرگ و البته در خنده‌هایش….!
دختری که در هیچ عکسی نبود!
راوی: مهری رضایی
دبیر مطالعات اجتماعی
به مهری رضایی می‌رسم؛ به یکی از معلم‌های فاطمه که درس مطالعات اجتماعی هفتم را به بچه‌ها تدریس می‌کند… «فاطمه دختر بسیار آرام و مودبی بود!» او با این جمله گفت‌وگویش را شروع می‌کند و تا آنجا می‌رود که «جای فاطمه همیشه روی یکی از صندلی‌های آخر کلاس بود» و همین فاطمه «هیچ وقت در هیچ عکس دسته جمعی با بچه‌های کلاس نمی‌آمد.»
خانم رضایی حالا که فاطمه شهید شده، حسرت جای خالی او در این عکس‌ها را بیشتر می‌خورد، وقتی یکی یکی خاطرات آن روزها را بالا و پایین می‌کند. «امسال، روز معلم بعد از جشنی که بچه‌های کلاس‌ هفتم برای من گرفتند، همه جمع شدند پای تخته تا یک عکس یادگاری بگیرند اما فاطمه از جایش تکان نخورد که نخورد.
هیچ وقت با عکس و عکس گرفتن، میانه خوبی نداشت. آن روز هم اصرار دوستانش فایده‌ای نکرد. حتی من به شوخی گفتم فاطمه اگر نیایی توی عکس، از نمره کلاسی‌ات کم می‌کنم اما انگار که برایش مهم نباشد، توجهی به تهدید من هم نکرد.» فاطمه آن روز نه تنها توی عکس نمی‌رود، حتی کیکی که بچه‌ها خریده بودند را هم نمی‌خورد. «چون در پول آن شریک نبوده‌ام، این کیک برای من خوردن ندارد.»
و خانم رضایی این موضوع را بعد از شهادت فاطمه از زبان دوستانش می‌شنود. او می‌گوید: «با این‌که تصور همه از بچه‌هایی که آخر کلاس می‌نشینند این است که درس‌شان ضعیف است یا شیطان و سربه‌هوا هستند ولی فاطمه هیچ کدام از اینها نبود. او موقع درس، خیلی خوب حواسش به کلاس بود وفقط تایم استراحت، با حفظ ادب، بگو و بخند داشت.»
خانم رضایی اما جز اولین معلمان فاطمه است که خبر شهادت به او می‌رسد؛ آنهم توسط یکی دیگر از دانش‌آموزانش که از اتفاق خانه‌شان نزدیک خانه پدر فاطمه بوده است. «باورش برایم خیلی سخت بود. فکرش را نمی‌کردم این خبر راست باشد.
وقتی دانش‌آموزم پشت تلفن به من گفت که فاطمه شهید شده، قبول نکردم. گفتم چطور ممکن است و چرا باید فاطمه را شهید کرده باشند. گفت: خانم به خدا فاطمه شهید شده است. از من انکار و از او اصرار…. تا آنجا که مادرش گوشی را گرفت و گفت: خانم رضایی، خبر درست است. فاطمه به همراه پدر و مادر و خواهرش در جاده نجف‌آباد شهید شده است.» و همین جا «آب سردی روی بدنم ریختند.» و «با حال بدی برگشتم خانه!»
کاش فاطمه بود و یک‌بار دیگر انشا می‌نوشت!
راوی: عذرا ناظمی
دبیر ادبیات
نوبت به عذرا ناظمی می‌رسد. معلمی با بیست و نُه سال سابقه کاری و در آستانه بازنشستگی. او یک‌سالی است آمده در مدرسه شهید قربانی و به بچه‌ها درس املا و انشاء و فارسی می‌دهد.
توی همین یکسال هم با فاطمه شریفی آشنا شده است، دختری که از علاقه عجیب و وافر او به انشاء‌نویسی می‌گوید و ادامه می‌دهد: «فاطمه درس انشاء را خیلی دوست داشت. روزهایی که فارسی داشتیم و قرار بود درس بدهم، با التماس می‎‌گفت خانوم میشه درس ندید؟ خانوم میشه انشاء بنویسیم؟ و بدون اغراق، انشاهای خوبی هم می‌نوشت و نوشته‌هایش در کلاس، و بین بقیه دانش‌آموزان، سرآمد بود.»
خانم ناظمی وسط تعریف‌هایش از فاطمه، می‌‎رود به بیست‌ویکم خرداد و آخرین امتحان بچه‌ها که از اتفاق، انشاء بوده است. «امتحان هنوز شروع نشده بود. داشتم توی کلاس‌ها می‌چرخیدم که چشمم خورد به فاطمه.
رفتم جلو و گفتم فاطمه دوست دارم امروز هم مثل بقیه روزها، یک انشای درست و حسابی بنویسی. دوست دارم از خواندنش کیف کنم. سرش را تکان داد و گفت: خانوم نگران نباشید. یک انشایی براتون بنویسم که نه تنها کیف کنید، حتی چندبار هم بخوانیدش.» و واقعا هم، همین هم شد.
«موضوع انشاء توصیف خانه مادربزرگ بود.» و فاطمه خیلی قشنگ آن خانه را در اهواز توصیف کرده بود. طوری که «من این انشا را نه تنها یک‌بار که چندبار خواندم.» و فاطمه برای این درس «نمره بیست را گرفت.» آنهم درست چندروز بعد از شهادتش که نمره‌ها اعلام شد.خانم رضایی، نه تنها انشاهای فاطمه که ادبِ او را هم دوست داشته است.
«فاطمه دختر خاصی بود و این ادب فاطمه بود که او را خاص کرده بود. نه اینکه بخواهم بگویم سر کلاس حرف نمی‌زد، چرا از اتفاق حرف هم می‌زد اما به محض اینکه شروع می‌کرد به حرف زدن تا می‌گفتم فاطمه صحبت نکن! و تذکرش می‌دادم، بلافاصله می‌گفت خانم ببخشید! شاید هم دوباره شروع می‌کرد به حرف زدن و من دوباره می‌گفتم، فاطمه باز که داری صحبت می‌کنی؟ اما جوابش می‌شد: خانوم! ببخشید. این ویژگی را من کمتر بین دانش‌آموزان دیگر می‌دیدم که معلم بگوید ساکت باش و دانش‌آموز راحت بپذیرد…. و البته معذرت خواهی هم بکند. چون اصولا بچه‌ها در این سن و سال خیلی با امر و نهی میانه خوبی ندارند و حتی کار اشتباهشان را گردن نمی‌گیرند. ولی فاطمه این‌طور نبود. هم بلافاصله اشتباهش را می‌پذیرفت، هم عذرخواهی می‌کرد. ادب و احترامی که فاطمه می‌گذاشت، برای من خیلی باارزش بود. حتی شده بود بارها به او می‌گفتم بیا جلو بنشین و فاطمه با لبخند درخواست من را رد می‌کرد. ادب فاطمه من را شیفته فاطمه کرده بود.»
و حالا خانم ناظمی همه آرزویش این است که یک‌بار دیگر به فاطمه اجازه بدهد که انشاء بنویسد! این بار شاید با موضوع شهادتش….! او اما مطمئن است جای فاطمه تا همیشه در کلاس‌های درسش خالی می‌ماند!
برای معرفی فاطمه، دنبال آدم خارق العاده‌ای نباشیم!
راوی: آرزو صالحی
دبیرعلوم تجربی
«برای معرفی فاطمه نباید دنبال یک دانش‌آموز خارق العاده بگردیم.» این را آرزو صالحی؛ دبیر علوم تجربی مدرسه شهید قربانی می‌گوید و معتقد است فاطمه هم مثل بقیه هم‌کلاسی‌هایش یک دانش‌آموز عادی بود؛ «شیطنت داشت، خنده داشت، بازیگوشی داشت، هیاهو داشت.»
او در کنار همه این‌ها اما «ادب» و «حرف‌شنوی» فاطمه را جور دیگری روایت می‌کند؛ حتی «خونگرمی»‌اش، حتی «خنده‌» هایی که صدایش را هنوز گوشه خاطراتش می‌شنود. خانم صالحی پُررنگ‌ترین تصویری که از فاطمه در پس ذهنش دارد را، خنده همیشه بر روی لب او می‌داند و می‌گوید: «موقعی نبود که با فاطمه صحبت کنی و او با خنده جوابت را ندهد.
اصلا من فکر می‌کنم خیلی‌ها فاطمه را با همین خنده‌هایش می‌شناسند.» حرف‌ها به شهادت فاطمه که می‌رسد، نگران این است که حقی از او به گردنش نمانده باشد. «مدام با خودم کلنجار می‌رفتم نکند سرکلاس، حرفی به فاطمه زده باشم، آزرده‌خاطر شده باشد.»
همسر خانم صالحی اما یکی از افرادیست که برای بررسی صحنه اصابت موشک به خودرویی که فاطمه و خانواده‌اش در آن بودند، در محل حادثه حاضر می‌شود و عمق فاجعه که باعث پرتاب شدن پیکرها به بیرون از خودرو شده بود را از نزدیک می‌بنید. «من صحنه‌های بیشتری از این حادثه دلخراش را که دیگران ندیده و نشنیده‌اند، از زبان همسرم شنیده و توی گوشی‌ ایشان دیده‌ام.» و همین کنار آمدن با این موضوع است که تحمل این مصیبت را برای او سخت‌تر می‌کند!
فاطمه یک‌بار هم تذکر انضباطی نگرفت!
راوی: الهام محسنی
معاون مدرسه شهید قربانی
الهام محسنی؛ معاون مدرسه شهید قربانی است و روزانه با دانش‌آموزان زیادی سروکله می‌زند. او فاطمه شریفی را دانش‌آموز منضبط و قانونمند مدرسه معرفی می‌کند، دختری که «حتی یک‌بار هم تذکر انضباطی نگرفت»!
نه داخل دفتر، نه سر صف، نه حتی در کلاس! خانم محسنی می‌گوید: «موقعی که خبر شهادت فاطمه را دادند، دنبال چهره‌اش می‌گشتم، از بس که جلوی چشم نبود و سرش توی لاک خودش بود…» برای معاون مدرسه، فاطمه جز «ادب» و «نجابت بالا» و «اخلاق خوب»، هیچ تعریف دیگری ندارد.
خانم محسنی البته از مادر فاطمه هم یاد می‌کند؛ از خوبی‌هایی که مسلما از او به دخترش رسیده است. «مادر فاطمه، چندباری آمده بود مدرسه. او هم زنی بسیار خوش برخورد و مهربان با کادر مدرسه بود.»
او به اهواز برگشت، به آرزویی که همیشه از آن می‌گفت…
راوی: زهره عبدی
مدیر مدرسه شهید قربانی
زهره عبدی؛ مدیر مدرسه‌ایست که حالا مفتخر به نام دو شهید است؛ یکی سردار حسن قربانی و دیگری فاطمه شریفی. اولی نامش روی مدرسه مانده و دومی هم نامش و هم خاطراتش! وقتی از او می‌پرسم اگر یک‌بار دیگر فاطمه را اینجا و توی همین مدرسه ببینید به او چه می‌گویید، دست می‌اندازد دور قاب عکسش و چشم می‌اندازد توی سیاهی چشمانش و همین سه کلمه را روی زبان می‌آورد.
«فقط حلالیت می‌طلبم!». او هر روز با عکس فاطمه به خانه می‌رود و دوباره با عکس فاطمه به مدرسه می‌آید و قول داده تا روزی که در این مدرسه است، نام فاطمه آنجا زنده باشد.خانم عبدی حالا از عشق و علاقه فراوان فاطمه به جنوب می‌گوید، به خوزستان، به سرزمین آباو اجدادی‌اش، به خاطراتی که از آنجا برای همه تعریف می‌کرد.
«همیشه می‌گفت من یک دختر جنوبی‌ام و دلم می‌خواهد دوباره به اهواز برگردم.» و برگشت اما نه با پای خودش که روی دست‌های مردم! فاطمه به آرزویش رسید…او دقیقا یک هفته بعد از آخرین امتحانات خردادماه شهید شد درحالی که هنوز خستگی درس و امتحان را به تن داشت و «حتی فرصت نکرد نمرات پایان ترمش را ببیند…»!
انتهای پیام/

پیام سپاهان

پیام سپاهان

پیام سپاهان

پیام سپاهان

ویدیو



نظرات شما