پیام سپاهان - روزنامه سازندگی / «روبهروی آینه» عنوان یادداشت روز در روزنامه سازندگی به قلم اکبر منتجبی است که میتوانید آن را در ادامه بخوانید:
باید سیاه بپوشیم و فراموش نکنیم درگذشت بهرام بیضایی تنها خاموشی یک هنرمند نبود؛ خاموشی چراغی بود که سالهاست در تاریکی سیاستگذاری فرهنگی ایران نقش فانوس را بازی میکرد. او نه فقط نمایشنامهنویس و فیلمساز، که یکی از معماران اندیشه در هنر ایران بود؛ کسی که زبان، اسطوره، تاریخ و هویت را با وسواسی کمنظیر درهم تنید و از دل آن جهانی ساخت که نسلهای مختلف در آن زیستهاند. اما مرگ او، علاوه بر اندوه، یک واقعیت تلخ را دوباره به ما یادآوری کرد. ما در ایران، اغلب زمانی به ارزش مفاخرمان پی میبریم که دیگر در میان ما نیستند. واکنش کمسابقه ۶ مقام ارشد دولت، از رئیسجمهور تا معاونان و وزیر فرهنگ و دستیار اجتماعی رئیسجمهور به این ضایعه، کمسابقه است. چنین همدلیای در مواجهه با مرگ یک چهره فرهنگی، حتی در دورههایی که دولتها خود را حامی روشنفکران میدانستند، کمتر دیده شده بود. این توجه، بیشک نشانهای مثبت است؛ اما در عین حال، آینهای است که سالها بیتوجهی، حذف، بیاعتمادی و فاصله میان قدرت و فرهنگ را به رخ میکشد.
چرا همیشه دیر میرسیم؟ این پرسش، پرسشی اخلاقی و سیاسی است. چرا باید صبر کنیم تا هنرمندان و اندیشمندان از دنیا بروند تا تازه بهیاد بیاوریم که چه سرمایههایی را از دست دادهایم؟ چرا تا وقتی زندهاند، هشدارهایشان شنیده نمیشود، نقدهایشان جدی گرفته نمیشود و حضورشان بهعنوان مرجع فکری به رسمیت شناخته نمیشود؟
در جهان غرب، دههها پس از مرگ همینگوی، فاکنر یا سوزان سونتاگ و بسیاری دیگر، آثار و نامشان همچنان در خدمت همبستگی اجتماعی و هویت فرهنگی قرار میگیرد اما در ایران، از دیرباز شاهد روندی معکوس بودهایم. بیتوجهی به هنرمندان، نویسندگان، روزنامهنگاران و اندیشمندانی که خودی نبودند، گویی امری نهادینه است. نهتنها اصرار بر این بود که صدای آنها شنیده نشود بلکه بسیاری از آنان با اتهام، پرونده، بازداشت و حذف از عرصه عمومی مواجه میشدند. نادیده گرفتن آنها البته تبعاتی هم دارد. این یک اصل اساسی است که وقتی جامعهای مرجعیت فکری و هنری خود را از دست بدهد، در لحظه بحران بیپناه میماند. بیصداییِ امروز، نتیجه همان خاموشسازیِ دیروز است.
بهرام بیضایی، یکی از برجستهترین نمونههای این زخم است. هنرمندی که سالها گرفتار تیغ سانسور و فشار بود و در دوره ریاست جمهوری محمود احمدینژاد ناچار به ترک وطن شد و سالها بعد نیز امکان بازگشت نیافت. او تنها نبود؛ هنرمندان و اندیشمندان دیگری هم، چه در داخل و چه در خارج در همین وضعیت زیستند. در دورههای بعد نیز، ازجمله در اعتراضات ۱۴۰۱، فشار بر روزنامهنگاران و هنرمندان ادامه یافت و بسیاری از آنان تاوان حذف را پرداختند.
بیضایی، به دلیل عظمتاش اما قابل حذف شدن نبود. در سالهای پایانی عمر، در غربت زیست؛ غربتی که نه حاصل انتخاب بلکه نتیجه رفتاری بود که سالهاست میان قدرت و فرهنگ دیوار کشیده بود. مرگ او، بیش از هر چیز، یادآور این حقیقت است که ایران، بیش از هر زمان دیگری، نیازمند آشتی با فرهیختگان و اندیشمندان و دانشوران خود است.
پوشیده نیست که کشور، جدا از توان نظامی و اقتصادی نیازمند توان انسانی هم است؛ نیازمند فکر، اندیشه، نقد و خلاقیت. دولتها در جهان امروز، سرمایه اجتماعی را نه در پروژههای عمرانی بلکه در اعتماد عمومی، در مرجعیت فکری و در پیوند میان مردم و نخبگان میجویند. اما در ایران، این سرمایه در سالهای اخیر به شدت فرسوده شده است و باید برای بازسازی آن فکری عاجل شود. وقتی هنرمندان و اندیشمندان یا به کنج عزلت رانده میشوند یا ناچار به مهاجرت، جامعه در لحظه بحران بیپناه میماند. دیگر کسی نیست که سخنی بگوید، تحلیلی ارائه دهد، یا با نوشته و سخنانش التهاب جامعه را کاهش دهد. این خلأ امروز بیش از هر زمان دیگری احساس میشود.
اکنون که دولت پزشکیان با پیامهای همدلانه، نشانههایی از تغییر رویکرد نشان داده است این لحظه میتواند، آغاز راهی تازه باشد. امیدوارم چنین باشد و ارادهای واقعی پشت آن قرار گیرد. این توجه میتواند با دعوت رسمی از هنرمندان و اندیشمندانی که سالها دور از وطن زیستهاند، آغاز شود که این نه یک لطف سیاسی بلکه ادای دینی به حافظه فرهنگی ایران است. بازگرداندن آنان، بازگرداندن بخشی از سرمایه اجتماعی از دست رفته است. ما امروز بیش از هر چیز به این سرمایه نیازمندیم. جامعهای که دوقطبی شده و دیگر به هیچ میانهای امید ندارد، جامعهای خطرناک است. وقتی هیچ امر مشترکی به رسمیت شناخته نمیشود، بنیان همزیستی سست میشود. ما باید به بازسازی این امر مشترک دست بزنیم و به بازسازی اعتماد، گفتوگو و سرمایه اجتماعی روی بیاوریم. اهمیت این موضوع کمتر از گرانی دلار و سکه و تورم نیست. تورم را نباید تنها در عرصه اقتصاد جست بلکه باید آن را در فرسایش اعتماد عمومی، در کاهش ظرفیت گفتوگو و در فروپاشی پیوندهای اجتماعی نیز دید.
اما این تنها نیمه ماجراست. نیمه دیگر، توجه به کسانی است که در همین خاک ماندهاند و بیصدا، بیادعا و اغلب بیپشتیبان برای اعتلای فرهنگ این سرزمین تلاش کردهاند. ایجاد فضایی امن، آزاد و خلاقانه برای آنان، ضرورتی است که بیش از هر زمان دیگری احساس میشود. مرگ بهرام بیضایی، فرصتی است برای همین بازاندیشی. فرصتی برای اینکه دولت و جامعه، هر دو، به یاد بیاورند فرهنگ تنها در کتابها و موزهها زنده نمیماند؛ در احترام به صاحبان اندیشه، در شنیدن نقدها، در پاسداشت آزادی بیان و در فراهم کردن امکان خلق است که فرهنگ تداوم مییابد. اگر این لحظه به یک تغییر پایدار بدل شود، شاید بتوان گفت بیضایی، حتی در غیابش، همچنان به ساختن ایران کمک میکند اما اگر این توجه، تنها واکنشی احساسی و گذرا باشد، ما دوباره همان اشتباه تاریخی را تکرار خواهیم کرد. دیر رسیدن، دیر شنیدن و دیر فهمیدن.
بازار ![]()