پنجشنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۴

مقالات

سرمقاله فرهیختگان/ شاهدی از دوزخ انسان‌کشی

سرمقاله فرهیختگان/ شاهدی از دوزخ انسان‌کشی
پیام سپاهان - فرهیختگان / «شاهدی از دوزخ انسان‌کشی» عنوان یادداشت روز در روزنامه فرهیختگان به قلم سیدعطاءالله مهاجرانی است که می‌توانید آن را در ادامه بخوانید: از حوادث دیگر ...
  بزرگنمايي:

پیام سپاهان - فرهیختگان / «شاهدی از دوزخ انسان‌کشی» عنوان یادداشت روز در روزنامه فرهیختگان به قلم سیدعطاءالله مهاجرانی است که می‌توانید آن را در ادامه بخوانید:
از حوادث دیگر آن روز دردناک، قتل‌عام فلسطینی‌ها در اردوگاه شاطئی در غزه بود. هواپیماهای لعنتی‌شان یک محله را کاملاً نابود کردند. یکی از محله‌های غزه نابود شد. 72 نفر در این قتل‌عام شهید شدند. وقتی شهیدان را کفن کردند در میان آنان کودک، زن، پیر و جوان و مردان بودند. همگی کشته شده بودند... آن‌ها را جلوی در سردخانه گذاشتیم تا آنان را به محل دفن ببرند. آیا می‌دانی چگونه آن‌ها را بردند؟ یک کامیون بزرگ مخصوص حمل میوه و سبزیجات آوردند. پیکرهای پاک را درون کامیون قرار دادند تا برای دفن برده شوند... بیشترین چیزی که قلبم را می‌فشرد و سرشار از درد می‌کرد این بود که ما در غزه به معنای واقعی کلمه از همه‌چیز محرومیم، حتی از اینکه به شیوه‌ای که شایسته انسان است؛ مردم ما به خاک سپرده شوند. اما ما مردم غزه یقین داریم، خداوند متعال به‌زودی آن‌ها را در بهشت خود با اکرام جای می‌دهد. من یقین دارم که آن جوان در بهشت برادرش را خواهد دید. یقین دارم که این کودک در بهشت سعادتمند خواهد بود. یقین دارم که اهالی این محله در آنجا با هم خواهند بود. این‌همه ظلم و ستمی که ما در این دنیا تحمل می‌کنیم برایمان بس است. امید دارم در آنجا پاداش این تحمل را ببینیم. بعد از دو روز که در نزدیکی بیمارستان شفاء اقامت داشتیم. ارتش درنده بوی زندگی را شنیده بود. تهدیدشان به نابودی و ویرانی و مرگ افزایش یافت. فریادهای تهدید اوج گرفت. ارتش لعنتی‌شان به ما نزدیک می‌شد. نظر این بود که به سمت جنوب منطقه، مشخصاً به شهر دیر البلح در استان وسطی برویم. درست سر ساعت 6 صبح خودروی ما با یک خودرو که اجاره کرده بودیم به‌راه افتادیم. از مسیری می‌رفتیم که فقط اهالی غزه چنان مسیرهایی را می‌شناسند. برایتان توضیح می‌دهم؛ در خودروی اول پدربزرگم و یکی از عموهایم و برادرانم بودند. در خودروی ما مادربزرگم و من و زن‌عمویم و فرزندانش بودیم. می‌دانی چرا؟ برای اینکه اسم خاندان ما باقی بماند. به این دلیل این‌گونه تقسیم شده بودیم، برای اینکه در هر لحظه در انتظار مرگ بودیم. احتمال اینکه در غزه کشته شویم، صددرصد است. پرسش این نیست که زنده می‌مانیم یا می‌میریم. پرسش این است این درندگان ما را چگونه خواهند کشت. آرزویمان این بود که زود بمیریم؛ بدون تحمل درد و رنج. آرزویمان این بود که جسد ما بعد از بمباران تکه‌پاره نشود. از خیابان رشید گذشتیم. این خیابان در کنار ساحل دریاست. نمی‌توانم آن روز را فراموش کنم. ناوجنگی در دریای ما همانند یک هیولا بود. ابزار مرگ و ویرانی. تلاش می‌کنم همان موقعیتی را به یاد بیاورم که قلبم را آکنده از درد کرده بود. در آن لحظات من در انتظار مرگ بودم. مرگ را در برابرم می‌دیدم. در طول مسیر مدام به جلو و عقب نگاه می‌کردم تا از حضور خانواده‌ام مطمئن شوم. در خودرو من وسط نشسته بودم. رویم را زود برگرداندم تا آن هیولاها را که دریای ما را اشغال کرده بودند، نبینم. در ذهنم در آن لحظات تنها دو صحنه وجود داشت؛ صحنه‌ای که داشتم تکه‌پاره‌های اجساد خانواده‌ام را جمع می‌کردم و صحنه‌ای دیگر، آن‌ها داشتند تکه‌پاره‌های پیکر مرا جمع می‌کردند. در انتظار گوی شعله‌ور مرگ بودم. گویی که شتابناک به سویم می‌آمد؛ مرا به تکه‌پاره‌هایی سوخته تبدیل می‌کرد. منتظر این گلوله توپ لعنتی بودم تا تنهایم بگذارد. توپخانه مرگ به‌سوی ما نشانه می‌رفت. در اطراف آن ناوجنگی لعنتی، بقیه کشتی‌های نفرت‌انگیزشان به رنگ سیاه تیره بود. رنگ کشتی‌ها مثل رنگ خودشان بود، مانند رنگ افعالشان. در این لحظات به دریا می‌اندیشیدم. دریا را احساس می‌کردم. خشمش را احساس می‌کردم. اندوهش را، نگرانی‌اش را احساس کردم که دریا آنچه اتفاق می‌افتد را نمی‌پذیرد. بله، او را احساس می‌کردم. او دریای ماست. از آن ماست. دارایی ماست. هرچه در این سرزمین است از ماست. ما هم برای او هستیم. اینان ستمگران طغیان‌پیشه‌ای هستند که ستم می‌کنند؛ اما روزگار اینان مانند کسانی است که چنین رفتاری داشتند. تاریخ گواه است. سرانجام به مدرسه‌ای رسیدیم که تابع نمایندگی امداد به پناهندگان (اونروا) بود. در آن موقع به‌عنوان پناهگاه در نظر گرفته نشده بود. ما انتخاب دیگری نداشتیم. مدرسه را باز کردیم. ما اولین ساکنان مدرسه بودیم. 
میزها را از داخل بعضی کلاس‌های مدرسه بیرون آوردیم. وسط حیاط مدرسه چیدیم. نشستیم. پرسش‌ها شروع شد. چه بایدمان کرد یا بهتر بگویم با ما چه خواهند کرد؟ پدربزرگم 70ساله است. مادربزرگم، پدرم، مادرم، عموهایم و همسران آن‌ها و بچه‌های ما، هیچ‌کس از جمع ما پاسخی نداشت و نداد... در چنان موقعیتی در آن وقت غیر از امری مجهول و ناشناخته در برابر ما نبود. هیچ‌چیزی جز مجهول و مرگ در برابرمان نبود. هر دو تلخ بودند. آفتاب غروب کرد. شب سایه‌اش سنگین شد؛ اما تاریک نبود. آسمان همچنان روشن بود. در زبان عربی واژه نور به‌عنوان نماد خوبی و برکت و صلح به کار می‌رود؛ اما نزد ما در غزه مفاهیم درهم‌آمیخته، دگرگون شده است. نور در اینجا یعنی جان‌هایی پرپر شد.
اجساد تکه‌پاره شد. خانه‌ها ویران شد. نور در اینجا به معنی مرگ است. نور یعنی شعله توپ‌های لعنتی‌شان؛ همان نوری که آرزوها و رؤیاهای ما را نابود می‌کند. زندگی ما را پایان می‌دهد. ما وارد همان کلاسی شدیم که از اول بادقت انتخاب کرده بودیم. کلاس در طبقه همکف در ضلع شمالی مدرسه بود. در صورت بمباران یا اصابت گلوله‌های توپ احتمال زنده‌ماندن در این کلاس نسبت به کلاس‌های طبقه‌های بالا بیشتر بود. بله، این نظر ما بود. نکته‌ای که در محاسبه ما در غزه کاملاً مراعات می‌شد. در هر گامی که برمی‌داریم بایست درباره مرگ بیندیشیم و آن را در محاسبه‌مان لحاظ کنیم. مرگ در اینجا در همه‌جا، در هر زمان و در هر چیزی حضور دارد. آیا می‌دانی ما در آن شب چگونه خوابیدیم؟! تمام دارایی ما دو پتو بود. این پتوها بستر 20 کودک بود. برای پدربزرگ و مادربزرگم در یکی از کلاس‌ها پرده پیدا کردیم. بستر و رواندازشان همان پرده‌ها بود؛ اما بقیه، پدرم، مادرم، عموهایم و همسران آن‌ها چیزی به‌عنوان زیرانداز نداشتند. پوشش آنان سرما و هراس و نگرانی بود. من نسبت به دیگران اقبال بلندتری داشتم. من زیرانداز داشتم. زیرانداز من کف‌پوشی بود که در خودرو، پدربزرگم زیر پا و آن را در کف انداخته بود. رواندازم صفحه چرمی نازکی بود که بر آن قصیده مشهوری را نوشته بودند. قصیده: «سنعود الی یافا» ما به‌زودی به یافا باز می‌گردیم. سراینده قصیده شاعر فلسطینی بسیار مشهوری بود. بی‌آنکه به فلسطین باز گردد در غربت جان سپرد.1 ترسی در درونم بیدار شد. مبادا سرنوشت من هم مانند همان شاعر شود؟ این قصیده را در سال 1948 سروده است؛ اما مصیبت‌های ما تا به امروز همچنان ادامه داشته و دارد. نظام فکری و روش درنده خویی آن‌ها نیز همان است که بود. به غیر از آدم‌کشی و اخراج فلسطینی‌ها از خانه‌شان و مصادره دارایی‌های فلسطینی‌ها به چیز دیگری باور ندارند. می‌ترسم بنویسم: «ای بیت حانون! من روزی دو باره باز می‌گردم.» هراس دارم که ننویسم. می‌ترسم پیش از آنکه زندگی کنم کشته شوم… آن شب نخستین شبی بود که خرد و خراب، ناتوان با ضعف بسیار بیدار مانده بودم. در آن شب نتوانستیم برای کودکانمان پوششی فراهم کنیم. نخستین شبی بود که در منطقه دره جنوب غزه به سر بردیم.2 نخستین شب از زنجیره آوارگی‌مان بود. صبح روز دوم تهدیدها شدت گرفت. آوارگی و اخراج از زندگی شدت یافت. تعداد کسانی که از شمال به سمت جنوب می‌رفتند افزایش یافت. مردم؛ مانند فوج گنجشکان به مدرسه می‌آمدند. گنجشکان بی‌گناهی که در جست‌وجوی پناهی بودند. از برابر گلوله‌های مرگ‌زا می‌گریختند. گنجشکانی که از هراس کلاغ‌های نابودکننده می‌گریختند. 
بازار
پی‌نوشت:
* کتاب «شهاده من جحیم الاباده»، «شاهدی از دوزخ انسان‌کشی» نوشته وسام سعید روایتی استثنایی از مقاومت در غزه است که اخیراً به نگارش درآمده و قرار است ترجمه آن به قلم سیدعطاءالله مهاجرانی هر هفته در شماره پنجشنبه‌های روزنامه «فرهیختگان» در همین ستون منتشر شود.
1- توضیح مترجم: شاعر این شعر درخشان هارون هاشم رشید است. هارون رشید در سال 1927 در محله زیتون در شهر غزه متولد شد. در سال 2020 در کانادا در 93 سالگی در غربت در گذشت. او بیش از هر شاعری درباره «بازگشت به فلسطین» شعر سرود. برخی او را شاعر بازگشت و اردوگاه (حق العوده و المخیم) لقب دادند. شعر «سنرجع یوماْ» سروده او را فیروز ملکه آواز جهان عرب خوانده است. 
2- جنوب وادی غزه، وقتی ارتش اشغالگر در روز شنبه 14 اکتبر 2023 اعلام کرد ساکنان شمال غزه بایست به سمت جنوب بروند. سازمان ملل این اقدام را جنایت علیه انسانیت نامید. 


نظرات شما