شروع کنید به نوشتن
پنجشنبه 23 دي 1400 - 21:19:15
|
|
پیام سپاهان - وینش/این هدف اصلی هر نویسندهای است: چگونه متنم را ادامه دهم که خواننده رهایش نکند؟ نویسندهها روشهای گوناگونی برای پاسخ به این سوال دارند، اما متاسفانه همهی آنها جواب نمیدهند، خوانندهها سمجتر از نویسندهها هستند و به هر روش بیانی پاسخگو نیستند، بخصوص در این زمانه که انواع و اقسام شیوههای ارائهی محتوا وجود دارد: از انواع ادبی رمان و داستان کوتاه و شعر گرفته تا رسانههای متعددی چون فیلم و شبکههای مجازی. گوش و چشم خوانندهها پر شده، به همین دلیل باید همیشه به فکر ارائهی متفاوت بود. سال 1969 ساموئل بِکِت از پاریس فرار میکند و برای مدتی مخفی میشود. اشتباه نکنید!، بکت نه چِکَاش برگشت خورده بود نه پلیس دنبالش میگشت، او فقط برندهی جایزه نوبل ادبیات شده بود. بِکِت را تعدادی خبرنگار در هتلی در کشور تونس پیدا میکنند، چند روز دوربین بهدست منتظر میمانند بلکه مرموزترین چهرهی ادبی قرن از هتل بیرون بیاید و اولین کسی باشند که با او مصاحبه میکنند. اما دُم به تله نمیدهد و تا وقتی خبرنگارها جلو در هستند از هتل بیرون نیامد. ابداً قصد ندارم دربارهی نوشتهها یا انزوای بِکِت اینجا چیزی بنویسم، موردی که ذهنم را بیشتر از رفتار بِکِت مشغول کرده، تقلای خبرنگارهاست. آنهایی که چند روز دَم در هتل بست مینشینند تا بلکه سوژهی خبریشان را شکار کنند. این تقلا و پیگیری مدام برای یافتن موضوع، سوژه، ایده یا چیزی از این دست که بشود صفحات روزنامه یا دفتر یادداشتت را باهاش تزئین کرد، اصلیترین دغدغهی روزنامهنگارها و نویسندههاست. وقتی موضوعِ نوشتن را پیدا میکنی انگار یک سوم راه را طی کردهای- دقت کنید فقط یک سوم. شاید به همین خاطر باشد که بخش اعظمی از کتابهای با موضوعِ «چگونه نویسنده شویم»، حداقل فصل کاملی را به یافتن ایده یا موضوعِ نوشتن اختصاص میدهند. «چگونه ایدهای برای نوشتن پیدا کنم؟» این بزرگترین دغدغهی من قبل از کنشِ نوشتن است. حتی همین حالا که دارم با لپتاپم این جملات را تایپ میکنم با این موضوع درگیرم. قبل از اینکه برای نوشتن این جُستار دست به کیبورد ببرم، بیشتر از دو روز با خودم کلنجار رفتم که روی چه موضوعی بنویسم. آخرسرهم مجبور شدم همین دغدغهی «دربارهی چی بنویسم؟» را تبدیل کنم به موضوعِ نوشتن، یعنی مسئلهای که مدام من- و هرکسی که مینویسد- مستقیماً درگیرش است. البته پیدا کردن ایدهای برای نوشتن تنها شروعِ راه است، پیچوخمهای چنین عملی بیشتر از آن است که بتوان با «خودِ نوشتن» بیان کرد، با حرف زدن هم که به کل نمیشود حق مطلب را ادا کنیم. در واقع وقتی «موضوعی برای نوشتن» پیدا میکنی باز این احتمال وجود دارد که خودِ آن موضوع تن به «عیان شدن» ندهد، درست مانند بِکِت و مخفی شدناش در هتل؛ خبرنگارها سوژهی مقبول خود را یافته بودند ولی سوژه تن به عیان شدن نداد. سوررئالیستها همان اول تکلیفشان را با «ایدهای برای نوشتن» مشخص کردند، در واقع برای آنها ایدهی از قبل موجود، وجود نداشت، هرچه هست در هنگام نوشتن بهوجود میآمد. به تعبیر رولان بارت هنگام نوشتن انگار کلمات باهم جفتگیری میکنند و کلمههای بعدی را میزایند. من چند بار این شیوه را امتحان کردم بیشتر وقتها جواب میدهد، اما به شرط اینکه –مثل سوررئالیستها- سازوکار ناخودآگاه را بفهمی و بدون شرم از کلمات آنها را بریزی روی کاغذ -یا صفحهی مونیتور- کاری که شاید هرکسی انجامش ندهد. بیشتر وقتها، دیالکتیکِ «عیان و مخفی شدنِ ایده»، من را یاد نویسندههایی میاندازد که خودشان را از اجتماع مخفی میکنند، این مورد شاید به سابقهی روزنامهنگاریام برگردد، آنجایی که برای مصاحبه یا تهیهی گزارشی دربهدر دنبال نویسندهی محبوبت میکردی ولی نویسنده دُم به تله نمیدهد و «عیان نمیشود». فلسفهی مخفی شدن نویسندهها به چه چیزی برمیگردد؟ آن هم نویسندههایی که خودشان موضوع و ایدهی نوشتنِ ارتشی از روزنامهنگارها و زندگینامهنویسها هستند. شاید بتوان با کمی اغماض، دیالکتیکِ «عیان و مخفی شدن ایدهها» را مانند زندگی نویسندههای انزواطلب دانست. ایدهها هم در یک لحظه خودشان را نشان میدهند و در یک چشم برهم زدن مخفی میشوند، درواقع هرچی زور میزنی نمیتوانی کلمات را کنار هم بچینی و کامل در چنگاش بگیری. به نظر من یکی از دلایل جذابیت نوشتن، همین کنکاش و تقلا برای به چنگ آوردن است، هر جملهای که مینویسی راه را برای جملهی بعدی باز میکند -راستی کمکم حس میکنم دارد موضوع جُستارم انسجام میگیرد و برایم «عیان» میشود میخواهم درمورد چی بنویسم. اجازه دهید کمی دربارهی «نویسندگان انزواطلب» و «مخفی شدن ایدهها» صحبت کنم، شاید اینطور موضوعِ نوشتهام بیشتر استخوان بگیرد و حرفی برای گفتن داشته باشم. یکی از معروفترین چهرههای ادبی که بعد از نوشتن رماناش از اجتماع مخفی شد، «سالینجر» بود. سالینجر از دست طرفدارها حصار بزرگی را – بیرون شهر نیویورک- دور خانهاش کشید و حتی چند بار با خبرنگارها زد و خورد داشت، به کل از اجتماع دوری گزید و تقریباً تمام زندگینامهنویسهایش را بیچاره کرد. یکی دیگر از چهرههای مخفی ادبیاتِ روزگار ما «تامس پینچن» است، نویسندهی مُغلقنویس و به قول هیئت جایزه پولیتزر «پرطمطراق». پینچن را تقریباً نمیشود پیدا کرد، حتی در اینترنت تنها یک عکس، آنهم از دوران دبیرستانش وجود دارد. آرتور کریستال در کتاب «فقط روزهایی که مینویسم» درمورد پینچن مینویسد: «او پس از نوشتن اولین رمانش در سال 1963 در هیچ رسانهای ظاهر نشد و تقریباً هیچ عکس یا فیلمی از او در دست نیست. فقط یک بار در سریال انیمیشنی محبوب سیمپسونها صداپیشگی نقش خودش را برعهد گرفت که در آن قسمت از این سریال هم پاکتی مقوایی روی سرش کشیده بود تا چهرهاش دیده نشود». میلان کوندرا هم از این دست نویسندههاست، او از 1986 به کل در هیچ رسانهای دیده نشده، تا مدتهای بسیار پشت جلد آثارش فقط این جمله وجود داشت: «میلان کوندرا متولد چکسلواکی است و از سال 1975 ساکن فرانسه». حساسیت کوندرا به بیان زندگی شخصیاش تا آنجاست که به انتشارات معتبر گالیمار اجازه نداد چیزی درمورد زندگی شخصی و یا تفسیر و تبیین آثارش در مجلد «پلئیاد» چاپ کنند، موردی که گالیمار را مجبور کرد سنت دیرینهی خود را زیرپا بگذارد. او در یکی از مصاحبههای قدیمیاش میگوید: «باید کاراکترهای داستانی یک نویسنده از خود نویسنده معروفتر باشند. البته بیراه نمیگوید -به قول خودش- «داستان، منِ محقق نشدهی نویسنده است»، یعنی قسمتی از نویسنده که نتوانسته در زندگی معمول آن را محقق کند. چهرهای دیگر از این دست نویسندهها «النا فرانته» است. نویسندهای که بارها جزو گمانهزنیهای جایزهی نوبل ادبیات بوده و جز تعدادی مصاحبهی کوتاه، آن هم از طریق ایمیل، بهکل از دسترس خارج است. کسی نمیداند النا فرانته کیست، کجاست و چه سن و سالی دارد. مخفی بودن فرانته، تا به امروز موضوع دهها مقاله و صدها گزارش و یادداشت روزنامهای بوده. حس میکنم رفتارِ ایدهها هم تا حدودی شبیه به این دست از نویسندههاست. درواقع «ایدهها» مثل «استادان ایده» مخفی میشوند. شاید چارهی کار برای نوشتن درباره ایدههایی که دُم به تله نمیدهند، همان چارهای باشد که زندگینامهنویسانِ نویسندههایِ انزواطلب پیگرفتهاند، یعنی نوشتنِ صرف دربارهی «مخفی شدن»- حال چه ایده باشد چه نویسنده. البته به نظر میرسد کار زندگینامهنویسها سختتر باشد، چون هر خوانندهای انتظار دارد آنها در مورد ریزترین امور زندگی شخصی نویسندهی محبوبشان بنویسند. اما برای نوشتنِ ایدهها اینگونه نیست، ایدهها تا حدودی راحتترند، خواننده از پیش تنها کلیتی درمورد نوشتهات را در ذهن میپروراند و انتظار دارد نویسنده حداقل قسمتی از آن را نوشته باشد. در واقع به هنگام نوشتنِ ایدههای خودت، دستت بازتر است و میتوانی از زاویههای مختلفی موضوع را بنویسی. با این حساب سوررئالیستها درست میگویند: «بهتر است شروع به نوشتن کنیم». تنها در حین نوشتن است که کمکم ایده قوام میگیرد، قد میکشد، بالغ میشود و در نهایت جسمیت نوشتهات را «عیان» میکند. اگرچه خبرنگارها از افتخار دیدن و مصاحبت با بِکِت بیبهره شدند اما باز موضوعی برای نوشتن داشتند، موضوعی مانند «مخفی شدنِ بِکِت در هتل». اتفاقاً جذابیت این سوژه دستِ کمی از مصاحبه با بِکِت ندارد، تنها بستگی دارد که چگونه آن را مینویسی؟! این همان قدم دوم است. حالا دارم به این نتیجه میرسم خودِ «ایدهِ از قبل موجود» چندان هم مهم نیست بلکه شکل و شیوهی نوشتن -یا بیان- آن است که ایده را بهوجود میآورد و در نهایت بالغش میکند. البته این بیان کردن بیشتر جنبهی ایجابی دارد تا سلبی. درست مثل تعریف کردن یک «جوک» میماند، احتمالاً برایتان پیش آمده شخصی جوکی را چنان تعریف کند که کوچکترین خنده روی لبهایمان ننشیند، اما شخصی دیگر همان جوک را چنان با استادی نقل میکند که رودهبُر شویم. رمز و راز کار کجاست؟ هر دو یک جوک را تعریف میکنند؟ بهنظر میرسد شکل و شیوهی بیان کردنِ جوک است که اهمیت دارد یا به قول روایتشناسها «شیوهی روایت و روایتمندی» است که اثری را برتر از اثری دیگر میکند. البته این هرگز به معنای انکار «محتوا» یا ایده نیست، بلکه تاکید بر چگونگی بیان و ارائهی آن است. محتوا بدون بیان و ارائهی منسجم با ساختاری وحدتبخش به هیچوجه نمیتواند به خوبی منتقل شود. اگر من همین یادداشت را با نشانگانی کاملاً ابداعی مینوشتم -مثلاً با خطوط درهم برهم صفحه را پر میکردم – هرگز نمیتوانستید کوچکترین معنایی از آن برداشت کنید. پس بهتر است تاکید بیشتر را بر شیوهی ارائهی نوشته نهاد تا جستجوی صرف برای یافتن ایده. حالا که تا انتهای این نوشته همراهم بودید میتوانم ادعا کنم شیوهی ارائهی این یادداشت و موضوع آن شما را –هرچند کوتاه مدت-به خود مشغول کرده است. این هدف اصلی هر نویسندهای است؛ چگونه متنم را ادامه دهم که خواننده رهایش نکند؟. نویسندهها روشهای گوناگونی برای پاسخ به این سوال دارند، اما متاسفانه همهی آنها جواب نمیدهند، خوانندهها سمجتر از نویسندهها هستند و به هر روش بیانی پاسخگو نیستند، بخصوص در این زمانه که انواع و اقسام شیوههای ارائهی محتوا وجود دارد: از انواع ادبی رمان و داستان کوتاه و شعر گرفته تا رسانههای متعددی چون فیلم و شبکههای مجازی. گوش و چشم خوانندهها پر شده، به همین دلیل باید همیشه به فکر ارائهی متفاوت بود. ابداع یک روش متفاوت در ارائهی محتوا، نیاز به ممارست و آزمایش دارد؛ ممارست در امرِ خواندن و آزمایشِ امرِ نوشتن. پس لازم است برای ابداع چیزی نو مدام درگیر «کلمات» باشیم، کلمات را با دقت و وسواس بخوانیم و در نوشتن به آزمایششان بگذاریم، حتی اگر ایده قابل توجه نداریم با درگیر شدن با کلمات میتوانیم ایدهها و روش بیان آن را ابداع کنیم. مثل همین جُستار که ایدهای از قبل نداشت و در هنگام نوشتن کمکم جسمیت یافت و صفحاتی را روی لپتاپم سیاه کرد، حالا با خیال راحت عنوانی برایش انتخاب میکنم: شروع کنید به نوشتن.
http://www.sepahannews.ir/Fa/News/348119/شروع-کنید-به-نوشتن
|