پیام سپاهان
داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت سی و دوم
سه شنبه 27 مهر 1400 - 15:45:29
پیام سپاهان - آخرین خبر / آن‌شرلی دخترکی کک‌مکی است که موهای سرخی دارد و در یتیم خانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوه‌ی تخیل بی حدومرزی دارد و با امید و پشتکار و مهربانی‌های ساده‌اش ، سعی می‌کند زندگی جدیدی را آغاز کند. هر چند برای ورود به این دنیای تازه باید سختی‌های بسیاری را پشت سر بگذارد، ولی آینده در نظرش آن‌قدر زیبا و امید بخش است که برای رسیدن به آن ، با هر مشکلی کنار می‌آید و با هر شرایطی سازگار می‌شود. مجموعه‌ی آنی شرلی شامل 8کتاب با نام‌های آنی شرلی در گرین گیبلز، آنی شرلی در اونلی، آنی شرلی در جزیره، آنی شرلی در ویندی پاپلرز، آنی شرلی در خانه‌ی رویاها، آنی شرلی در اینگل ساید ، دره‌ی رنگین کمان و ریلا در اینگل ساید می‌باشد. کارتون آن یکی از جذاب ترین انیمیشن های دوران کودکی است.
رمان آنی شرلی در گرین گیبلز اثر ال ام مونتگمری
ادامه داستان
- خوب،بهتر است درس هایم را تمام کنم. تا آن موقع به خودم اجازه نمی دهم به کتابی که از جین قرض گرفته ام دست بزنم. ولی به شدت وسوسه شده ام، متیو! حتی وقتی پشتم را به کتاب میکنم، بازهم جلو چشمم ظاهر می شود. جین می گفت که موقع خواندنش اشک هایش سرازیر شدند. من عاشق کتابی ام که مرا به گریه بیندازد.اما فکر کنم باید آن کتاب را در کمد اتاق نشیمن بگذارم و کلیدش را به تو بدهم. تو هم تا وقتی درس هایم تمام نشده اند نباید آن را به من بدهی، حتی اگر جلویت زانو بزنم و التماس کنم. خیلی خوب است که بتوانم در مقابل این وسوسه مقاومت کنم، اما
اگر کلید کمد را نداشته باشم، این مقاومت راحتتر می شود. اجازه می دهی به زیر زمین بروم و کمی سیب زمستانی بیاورم متیو؟ خودت هم سیب می خواهی؟
متیو هرگز به سیب زمستانی لب نمی زد ولی می دانست آنی برای شان ضعف می کند. بنابراین گفت: خوب راستش نمیدانم برو.
به محض آنکه آنی با یک بشقاب پر از سیب زمستانی از زیر زمین بیرون آمد صدای پایی از جاده یخ زده به گوشش رسید.لحظه ای بعد در آشپزخانه به شدت باز شد و داینا بری رنگ پریده و نفس نفس زنان در حالی که شالش را با عجله دورش پیچیده بود وارد شد.
آنی شمع و بشقاب ها را رها کرد.بشقاب، شمع و سیبها از نردبان زیرزمین با سر و صدا پایین افتادند. صبح روز بعد ماریلا آنها را داخل روغن آب شده پیدا کرد و خدا را شکر کرد که خانه آتش
نگرفته است.
آنی فریاد زد: چی شده داینا؟ مادرت بلاخره کوتاه آمد؟
داینا ملتمسانه گفت: آه! آنی! عجله کن مینی می حالش بد است. مری جو جوان می گوید که او خورسک گرفته.پدر و مادر به شهر رفته اند و هیچ کس نیست که دنبال دکتر برود.حال مینی می
خیلی بد است و مری جو نمی داند چه کار کند. آه! آنی! من خیلی میترسم!
متیو بدون هیچ حرفی سرا غ کت و کلاهش رفت، از کنار داینا رد شد و به طرف حیاط دوید. آنی همان طور که با عجله روسری و ژاکتش را می پوشید گفت: او رفت اسب و درشکه را آماده کند و برای آوردن دکتر به کارمودی برود. از این بابت مطمئنم. چون روح من و متیو به هم نزدیک است و من می توانم افکار او را بدون آنکه کلمه ای بگوید بخوانم.
داینا ناله کنان گفت: فکر نمیکنم در کارمودی دکتر پیدا کند. می دانم که دکتر بلر به شهر رفته.حدس میزنم دکتر اسپنسر هم رفته باشد مری جو جوان تا به حال کسی را که خروسک گرفته باشد
ندیده. خانم لیند هم خانه نیست. آه! آنی!
آنی با خوشحالی گفت: گریه نکن داینا! من دقیقا میدانم با خروسک باید چه کار کرد. یادت رفته که خانم هموند سه دو قلوی پشت هم داشت. وقتی از سه جفت دو قلو مراقبت کنی طبیعی است که
تجربه های زیادی کسب می کنی. همه آنها به نوبت خروسک گرفتند.صبر کن تا من شیشه اپیکا را بیاورم. شاید شما در خانه تان نداشته باشید.خوب، بیا برویم.
دو دختر کوچولو دست در دست هم با عجله از کوچه عاشق ها گذشتند و پا به مزرعه آن سوی کوچه گذاشتند زیرا برف آنقدر زیاد بود که نمی شد از مسیر کوتاه داخل جنگل رفت. آنی با انکه واقعا برای مینی می ناراحت بود ولی از موقعیتی که کسب کرده بود لذت می برد و خوشحال بود که بار دیگر با دوست قدیمی اش همراه شده است. شب سردی بود.دامنه برفی به رنگ نقره ای در آمده بود، ستاره های بزرگ در سکوت بر فراز مزرعه می درخشیدند اینجا و آنجا صنوبرها چون شبحی سیاه رنگ قد بر افراشته بودند و برف مانند پودری سفید روی شاخه های شان نقش بسته بود و
باد در میان شان زوزه میکشید. آنی پیش خودش فکر می کرد چقدر خوشحال است که در میان آن مناظر دل انگیز و پر رمز و راز دست در دست دوست صمیمی اش که مدت ها با او قهر بود قدم بر می دارد.
 مینی می سه ساله واقعا بیمار بود.او تب داشت و بی قرار روی کاناپه آشپزخانه افتاده بود. صدای خس خس نفسهایش در همه جای خانه شنیده می شد.مری جو جوان دختر چاق و چله فران سوی اهل خلیج که خانم بری او را مسئول نگهداری از بچه ها در طول مدت غیبتش کرده بود گیج و دستپاچه شده بود و نمی توانست فکر کند که باید چه کار کرد و اگر هم می توانست کاری از دستش بر نمی آمد. آنی بدون معطلی و با مهارت مشغول کار شد.
-مینی می خروسک گرفته.خیلی خوب، حالش هم خیلی بد است، اما من بدتر از این را دیده ام. اول باید مقدار زیادی آب داغ آماده کنیم. داخل کتری یک لیوان بیشتر آب نبود! خوب من آن را پر کردم. مری جو! تو هم کمی هیزم داخل اجاق بریز. نمی خواهم احساساتت را جریحه دار کنم ولی اگر کمی قدرت تخیل داشتی باید خودت قبلا این کار و می کردی. حالا من مینی می را لخت میکنم و روی تخت می گذارم. داینا! سعی کن چند تکه پارچه نخی نرم پیدا کنی. باید قبل از هر کاری به او کمی اپیکا بدهیم.
مینی می از اپیکا خوشش نیامد، اما آنی به همان راحتی سه جفت دوقلو را بزرگ نکرده بود. او در طول آن شب طولانی و پراضطراب اپیکا را نه تنها یک بار بلکه بارها به خورد بچه داد و در همان حین دو دختر با صبر و حوصله به مینی می بی قرار رسیدگی می کردند مری جو جوان هم کاری از دستش بر می آمد انجام می داد او آنقدر هیزم در آتش ریخت و آب جوشاند که برای بیمارستانی پر از بچه های خروسک گرفته هم کافی بود. ساعت سه متیو با دکتر از راه رسید او مجبور شده بود برای آوردن دکتر تا اسپنسر ویل بروداما وضعیت اضطراری دیگر از بین رفته بود.مینی می بهتر شده و به خواب عمیقی فرو رفته بود. آنی توضیح داد: چیزی نمانده بود ناامید شوم و دست از کار بکشم.حال ااو آنقدر بد و بدتر شد تا اینکه مریضی اش از دوقلوهای خانم هموند حتی آن جفت آخری هم شدیدتر شد. هر لحظه منتظر بودم خفه شود و بمیرد. من همه اپیکای داخل شیشه را به او دادم. وقتی آخرین قطره هم از گلویش پایین رفت به خودم گفتم که البته فقط به خودم نه به داینا و مری جوی جوان چون نمی خواستم آنها را بیشتر نگران کنم، اما باید به خودم می گفتم تا خیالم راحت شود این آخرین امید بود و امیدوارم از دست نرود. اما تقریبا سه دقیقه بعد سرفه های او کمتر و حالش بهتر شد. فقط تصور کنید چقدر خیالم راحت شد. دکتر! چون نمیتوانم احساساتم را توصیف کنم. خودتان می دانید که بعضی چیزها را نمی شود توصیف کرد.
دکتر سرش را تکان داد و گفت : بله می دانم. او طوری به آنی نگاه می کرد گویا فکری که درباره او داشت قابل توصیف نبود. اگر چه کمی بعد افکارش را برای خانم و آقای بری بیان کرد.
-این دختر کوچولوی موقرمز خانواده کاتبرت خیلی باهوش است. باید به شما بگویم که او جان بچه را نجات داد چون زمانی که من به اینجا رسیدم خیلی دیر شده بود.به نظر می آید او نسبت به
سنش از مهارت و هوشیاری بالایی برخوردار است. چشم هایش وقتی ماجرا را برایم تعریف می کرد، حالت عجیبی داشتند.
آن روز صبح آنی در هوای سرد برفی،در حالی که پلکهایش از شدت بی خوابی سنگین شده بودند به طرف خانه رفت. او همان طور که در مزرعه سفید پوش قدم بر میداشت و از زیر گنبد درخشانی که افراها روی کوچه عاشق ها کشیده بودند میگذشت با حالتی خستگی ناپذیر برای متیو حرف میزد: آه! متیو! به نظر تو صبح دل انگیزی نیست؟ انگار خدا می خواسته با آفریدن دنیا خوشی هایش را کامل کند این طور نیست؟ آن درخت ها را ببین احساس می کنم با یک فوت می توانم پرت شان کنم پوف! خیلی خوشحالم چون در دنیایی زندگی میکنم که در آن برف سفید وجود دارد و خوشحالم که ...
خانم هموند سه دوقلوی پشت هم داشت.اگر آنها را نداشت یاد نمی گرفتم چطور به مینی می کمک کنم.خیلی متاسفم که همیشه از دست خانم هموند به خاطر داشتن دوقلو ها، ناراحت بودم. آه! متیو! خیلی خوابم میآید.نمیتوانم به مدرسه بروم. اصلا نمیتوانم چشم هایم را باز نگه دارم. مغزم کار نمی کند. ولی دلم نمی خواد در خانه بمانم؛ چون گی ـل ـ... بعضی ها ممکن است بهترین نمره را بیاورند.در این صورت جبران کردنش خیلی سخت می شود، البته هرچقدر شرایط سخت تر باشد، موفقیت هم شیرین تر است. اینطور نیست؟"
متیو به صورت رنگ پریده و گودی زیر چشم های آنی نگاه کرد و گفت: " خوب، راستش فکر کنم تو از عهده ش برمی آیی. الان هم باید یکراست به رختخواب بروی و خوب بخوابی.من همه کارها را انجام میدهم."
ادامه دارد....
قسمت قبل:

پیام سپاهان


داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت سی و یکم
1400/07/25 - 20:15

http://www.sepahannews.ir/Fa/News/327255/داستان-شب--«آنی-شرلی-در-گرین-گیبلز»_-قسمت-سی-و-دوم
بستن   چاپ