پیام سپاهان
داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت بیست و هشتم
پنجشنبه 22 مهر 1400 - 04:09:07
پیام سپاهان - آخرین خبر / آن‌شرلی دخترکی کک‌مکی است که موهای سرخی دارد و در یتیم خانه بزرگ شده است. او باهوش است، قوه‌ی تخیل بی حدومرزی دارد و با امید و پشتکار و مهربانی‌های ساده‌اش ، سعی می‌کند زندگی جدیدی را آغاز کند. هر چند برای ورود به این دنیای تازه باید سختی‌های بسیاری را پشت سر بگذارد، ولی آینده در نظرش آن‌قدر زیبا و امید بخش است که برای رسیدن به آن ، با هر مشکلی کنار می‌آید و با هر شرایطی سازگار می‌شود. مجموعه‌ی آنی شرلی شامل 8کتاب با نام‌های آنی شرلی در گرین گیبلز، آنی شرلی در اونلی، آنی شرلی در جزیره، آنی شرلی در ویندی پاپلرز، آنی شرلی در خانه‌ی رویاها، آنی شرلی در اینگل ساید ، دره‌ی رنگین کمان و ریلا در اینگل ساید می‌باشد. کارتون آن یکی از جذاب ترین انیمیشن های دوران کودکی است.
رمان آنی شرلی در گرین گیبلز اثر ال ام مونتگمری
ادامه داستان
عاقبت غم انگیز دعوت از دینا برای نوشیدن چای
ماه اکتبر در گرین گیبلز ماه زیبایی است ؛ زمانی که درختان توسکا مانند نور خورشید طلایی رنگ می شوند ، افراهای پشت باغ به رنگ قرمز لاکی در می آیند ، درختان گیلاس جنگلی لباس زیبایی از رنگ های سرخ و برنزی به تن می کنند و مرزعه ها در انتظار برداشت دوم ، آفتاب می گیرند .
آنی با تمام وجود از دنیای رنگارنگ اطرافش لذت می برد.
صبح یک روز شنبه ، او رقصان و با دستی پر از شاخه های خوشرنگ به خانه آمد و گفت : آه ! ماریلا ! خوشحالم که در دنیا ماه اکتبر وجود دارد . خیلی بد می شد اگر ناگهان از سپتامبر به نوامبر می رسیدیم .
این طور نیست ؟ این شاخه های افرا را ببین ، واقعا بدنت را به لرزه نمی اندازند ؟ می خواهم اتاقم را با آنها تزیین کنم
ماریلا از حس زیبا شناسی چندانی برخوردار نبود ، گفت : این آشغال ها چیست ؟ تو اتاقت را با این چیزهایی که از بیرون آورده ای حسابی کثیف می کنی . اتاق جای خوابیدن است .
-و جای خواب دیدن . خودت هم می دانی آدم در جایی که چیزهای قشنگی اطرافش باشد ، خواب های بهتری می بیند . می خواهم این شاخه ها را توی آن کوزه ی آبی قدیمی روی میز کارم بگذارم
-مواظب باش برگ هایشان را روی پله ها نریزی . امروز بعد از ظهر می خواهم به جلسه انجمن در کارمودی بروم . فکر نمی کنم بتوانم تا قبل از تاریک شدن هوا برگردم . تو باید شام متیو و جری را بدهی . حواست باشد مثل دفعه ی پیش آنقدر پشت میز ننشینی که دم کردن چای را فراموش کنی .
آنی با شرمندگی گفت : به خاطر فراموش کاریم معذرت می خواهم . اما آن روز بعد از ظهر داشتم دنبال اسمی برای دره ی بنفشه ها می گشتم و بعد فکرم هزار راه رفت. متیو خیلی خوب است .او اصلا مرا سرزنش نکرد . خودش چای گذاشت و گفت که تا دم کشیدنش منتظر بمانیم . من هم برایش یک داستان افسانه ای قشنگ تعریف کردم ؛ به خاطر همین او اصلا گذر زمان را احساس نکرد . البته پایان قصه یادم نیامد ، به همین دلیل آخرش را از خودم ساختم .
متیو گفت که اصلا نتوانسته تشخیص بدهد کجای قصه را از خودم اضافه کرده ام.
-اگر تو عقیده داشته باشی که ناهار را باید نصف شب خورده شود ، باز هم متیو ایرادی نمی گیرد . اما بهتر است این دفعه حواست را جمع کنی . درضمن با اینکه نمی دانم کار درستی است یا نه و حتی ممکن است تو را بیشتر از همیشه دچار خیال بافی و حواس پرتی کند ، ولی می توانی از داینا بخواهی بعد از ظهر به اینجا بیاید و با هم چای بنوشید.
آنی دست هایش را به هم قلاب کرد و گفت: آه ماریلا چقدر عالی! اگر قوه تخیل بسیار قوی نداشتی هرگز نمی فهمیدی که من چقدر آرزوی چنین چیزی را داشتم. این طوری احساس میکنم بزرگ شده ام.مطمئن باش با وجود یک مهمان امکان ندارد دم کردن چای را فراموش کنم. آه! ماریلا!
می توانم از سرویس چای خوری گل سرخی استفاده کنم؟
-نه! سرویس گل سرخی؟! دیگر چه؟! خودت که می دانی من از آنها برای پذیرایی از کشیش و اعضای انجمن استفاده میکنم. تو باید همان سرویس قدیمی قهوه ای رنگ را بیرون بیاوری. اما می توانی کوزه زرد و کوچک مربای گیلاس را باز کنی. فکر میکنم دیگر وقت خوردنش باشد. در ضمن می توانی کمی کیک میوه و مقداری شیرینی هم برای مهمانت بیاوری. آنی در حالی که با خوشحالی چشمهایش را بسته بود، گفت: همین الان دارم خودم را تصور میکنم که پشت میز نشسته ام و چای می ریزم و از داینا می پرسم که شکر می خواهد؟ می دانم که نمی خواهد اما مثل کسی که نمی داند از او سوال میکنم. بعد به او تعارف میکنم که یک تکه دیگر از کیک میوه بردارد و مقداری مربا بخورد. آه! ماریلا! حتی فکر کردن به آن هم لذت بخش است. می توانم وقتی آمد او را به اتاق مهمان ببرم تا کلاهش را بگذارد و بعد با هم در سالن پذیرایی بنشینیم؟
-نه تو و مهمانت فقط میتوانید از اتاق نشیمن استفاده کنید. راستی از جلسه آن شب انجمن کلیسا یک نصفه بطری شربت تمشک باقی مانده. در طبقه دوم توی کمد اتاق نشیمن است. تو و داینا اگر دوست داشتید می توانید بعد از ظهر آن را با شیرینی بخورید.
چون متیو در حال جمع آوری سیب زمینی هاست و ممکن است دیر بیاید. آنی از سراشیبی پایین دوید.چشمه پری را پشت سر گذاشت و پس از گذشتن از جاده میان صنوبرها خودش را به اورچرداسلوپ رساند تا داینا را به چای دعوت کند. به این ترتیب درست بعد از رفتن ماریلا به کارمودی داینا از راه رسید. او یکی از پیراهن های زیبایش را پوشیده بود و ظاهرش کاملا نشان میداد که به یک مهمانی چای دعوت شده است.در مواقع دیگر او عادت داشت بدون در زدن داخل آشپزخانه بدود اما آن روز چند ضربه آهسته به در جلویی زد پس از آنکه آنی در حالی که پیراهن زیبایی
پوشیده بود در را باز کرد دخترها طوری به هم دست دادند گویی نخستین باری بود که یکدیگر را ملاقت می کردند.
آن رفتارهای غیر معمول ادامه پیدا کرد داینا به اتاق زیر شیروانی راهنمایی شد تا کلاهش را بردارد .
بعد آنها 10دقیقه در اتاق نشیمن روبه روی هم نشستند .
_حال مادرتان چه طور است ؟
لحن آنی هنگام پرسیدن آن سوال طوری بود که اصلا نشان نمی داد آن روز صبح ، خانم بری را با نشاط و سرحال در حال چیدن سیب دیده است .
داینا گفت : خوب است ، خیلی ممنون . فکر می کنم امروز بعد از ظهر آقای کاتبرت می خواهند سیب زمینی ها را به لی لی سندز ببرند ، این طور نیست ؟
متیو آن روز صبح او را با درشکه اش به خانه ی آقای هارمون اندروز رسانده بود
بله ، محصول سیب زمین ما امسال خیلی خوب است .امیدوارم محصول سیب زمینی پدر شما هم خوب بوده باشد.
_بله ، خوب بود . متشکرم . چیزی از سیب هایتان چیده اید ؟
- آنی گفت : بله ، خیلی زیاد و ناگهان در حالی که فراموش کرده بود وقارش را حفظ کند ،از جا پرید و گفت : داینا ! بیا به باغ برویم و چند تا از آن شیرین هایش را بچینیم . ماریلا گفت که می توانیم هرچه را که روی درخت مانده ،برداریم .ماریلا زن فوق العاده ای است . او گفت که می توانیم همراه با چای کیک میوه و مربای گیلاس هم بخوریم . اما اصلا درست نیست که به مهمانت بگویی که قرار است با چه چیزهایی از او پذیرایی کنی؛ بنابراین به تو نمی گویم که ماریلا اجازه داده از کدام نوشیدنی استفاده کنیم . حروف اول کلماتش " ش" و " ت " است و رنگ قرمز روشنی دارد . من عاشق نوشیدنی های قرمز روشنم ، تو چه طور ؟ آنها دو برابر خوشمزه تر از بقیه نوشیدنی هایند .
باغ میوه با درختانی که شاخه هایشان به طرف زمین خم شده بودند ، به قدری نشاط آور بود که آن دو دختر کوچک بیشتر وقتشان را آنجا سپری کردند . آنها در یک گوشه ی پرچن که سرما از سبزی آن کاسته بود زیر تابش ملایم نور خورشید نشستند و تا جایی که می توانستند سیب خوردند و حرف زدند.
داینا درباره ی اتفاق هایی که در مدرسه افتاده بود ، حرف های زیادی داشت تا برای آنی تعریف کند . او مجبور شده بود که کنار گرتی پای که از او متنفر بود ، بنشیند . گرتی دائم با مدادش صدای جیرجیر در می آورد و این کار خون را در رگ های داینا منجمد می کرد . روبی گیلیس با طلسم نوعی ریگ جادویی که مری جو پیر از خلیج آورده بود ، همه ی زگیل هایش را از بین برده بود . آن ریگ ها را باید در روز اول ماه به زگیل هایش می مالید و بعد ، آن ها را از روی شانه ی چپش پایین می ریخت . به این ترتیب زگیل ها از بین می رفتند . اسم چارلی اسلون را روی دیوار ایوان کنار اسم ام وایت نوشته بودند و این کار نزدیک بود ام را دیوانه کند . سم بوتز سر کلاس به آقای فیلیپس بی ادبی کرده و آقای فیلیپس او را شلاق زده بود . پدر سم هم به مدرسه آمده بود و با آقای فیلیپس دعوا کرده بود . ماتی اندروز یک روسری قرمز جدید و یک صلیب آبی که رویش سنگ های مریعی داشت ، خریده بود و خدا می دانست که با آنها چقدر پز می داد . لیزی رایت هم با میمی ویلسون حرف نمی زد ؛ چون خواهر بزرگتر میمی ویلسون کاری کرده بود که میانه خواهر بزرگ لیزی رایت با دوستش به هم بخورد . همه دلشان برای آنی تنگ شده بود و آرزو داشتند او زودتر به
مدرسه برگردد و گیلبرت بلایت..........
ولی آنی نمی خواست چیزی در مورد گیلبرت بلایت بشنود . او با عجله از جا پرید و گفت که بهتر است به خانه بروند و کمی شربت تمشک بنوشند .
آنی در طبقه دوم ، کمد اتاق نشیمن را نگاه کرد ، اما بطری شربت تمشک را ندید . بالاخره بعد از کمی جستجو آن را در انتهای طبقه بالای کمد پیدا کرد . او بطری را با دو لیوان درون سینی قرار داد و سینی را روی میزی گذاشت. بعد مودبانه گفت : لطفا از خودت پذیرایی کن داینا ! من که نمی توانم چیزی بخورم ؛ چون احساس می کنم با آن همه سیبی که خوردم دیگر معده ام اصلا جا ندارد .
داینا لیوان خودش را پر کرد . رنگ قرمز شفاف شربت را با حیرت برانداز کرد و بعد آن را با لذت سرکشید و گفت:
عجب شربت تمشک معرکه ای است . آنی ! فکر نمی کردم شربت تمشک این قدر خوشمزه باشد.
_خوشحالم که خوشت آمد . هرچقدر دوست داری بخور . من باید بروم و بخاری را روشن کنم . وقتی خانه را به کسی می سپارند ، مسئولیت های زیادی روی دوشش گذاشته می شود ، این طور نیست ؟
وقتی آنی از آشپزخانه برگشت ، داینا داشت دومین لیوان شربتش را می نوشید و بعد از تعارف آنی ، سومین لیوان را هم پر کرد . لیوان ها بعد از پر شدن ، بسیار خوشرنگ می شدند و شربت تمشک هم واقعا مزه معرکه ای داشت.
داینا گفت : این بهترین چیزی است که تا به حال نوشیده ام . حتی از شربت های خانم لیند که آنقدر پزشان را می دهد هم بهتر ست . مزه اش اصلا شبیه مال او نیست .
آنی گفت : فکرش را می کردم شربت تمشک ماریلا باید خیلی بهتر از مال خانم لیند باشد . ماریلا آشپز ماهری است .
او سعی می کند به من هم آشپزی یاد بدهد ، اما باور کن داینا ! کار خیلی مشکلی است . در آشپزی هیچ موضوعی برای خیال بافی وجود ندارد . فقط مجبوری طبق دستور ها پیش بروی . دفعه ی پیش موقع درست کردن کیک ، یادم رفت آرد داخلش بریزم . داشتم به یک داستان عاشقانه درباره ی خودم و تو فکر می کردم ، داینا ! من اینطور خیال کردم که تو آبله سختی گرفته ای و همه از تو دوری می کنند . اما من به سراغت می آیم و آنقدر از از تو پرستاری می کنم تا زندگی ات را نجات می دهم . بعد خودم آبله می گیرم و میمیرم و زیر درختان سپیدار قبرستان دفن می شوم .
تو یک بوته ی گل سرخ بالای قبرم می کاری و آن را با اشک هایت آبیاری می کنی و هرگز ، هرگز دوست جوانی را که زندگی اش را فدای تو کرد فراموش نمی کنی . داستان خیلی غم انگیزی بود ، داینا ! اشک های من همان طور که خمیر کیک را هم می زدم روی گونه هایم سرازیر شده بودند . اما من آرد را فراموش کردم و کیکم خیلی بد از آب در آمد . می دانی که آرد یکی از مواد ضروری برای تهیه کیک است. ماریلا خیلی عصبانی شد و من به او حق دادم . من واقعا بعضی وقت ها باعث ناراحتی اش می شوم . هفته ی پیش هم به خاطر سس پودینگ خیلی حرص خورد . ما پنج شنبه برای ناهار پودینگ آلو داشتیم و نصف پودینگ و یک ظرف سس اضافه ماند . ماریلا گفت که این مقدار برای یک وعده ی دیگر هم کافی است و از من خواست آن را در قفسه بگذارم و رویش را بپوشانم ، اما تصور کردم که کاتولیکم و می خواهم قلب شکسته ام را در تور بپیچم و در یک گوشه خلوت دفن کنم . به این ترتیب پوشاندن سس پودینگ را فراموش کردم .
فردا صبح که یاد این قضیه افتادم با عجله به طرف قفسه ها دویدم. داینا ! نمی دانی چه حالی پیدا کردم وقتی دیدم یک موش داخل سس افتاده ! موش را با یک قاشق بیرون آوردم و به حیاط انداختم . بعد قاشق را سه بار شستم .
ماریلا داشت شیر می دوشید و من تصمیم گرفتم وقتی برگشت از او بخواهم اجازه بدهد سس را جلو خوک ها بریزم ، اما وقتی او برگشت داشتم فکر می کردم که ملکه سرما هستم و همان طور که از میان جنگل می گذرم ، درخت ها را به انتخاب خودشان به رنگ زرد یا قرمز در می آورم ؛ بنابراین دوباره سس را فراموش کردم. ماریلا هم مرا سراغ چیدن سیب ها فرستاد . آن روز صبح آقا و خانم چستر راس از اسپنسر ویل به اینجا آمدند . می دانی که آنها انسان های بسیار آداب دانی اند ، مخصوصا خانم چستر راس . سعی کردم تا جایی که می توانم مودب و با نزاکت باشم ؛ چون دلم می خواست خانم چستر راس فکر کند با اینکه دختر خیلی زیبایی نیستم ، اما رفتارم عاقلانه است . همه چیز داشت خوب پیش می رفت تا اینکه دیدم ماریلا در حالی که پودینگ آلو را در یک دستش و ظرف سس گرم شده را در دست دیگرش گرفته ، دارد به میز نزدیک می شود . داینا ! لحظه وحشتناکی بود . همان موقع همه چیز یادم آمد .
ایستادم ، جیغ زدم و گفتم ماریلا ! تو نباید از آن سس استفاده کنی . یک موش داخلش افتاده بود و من فراموش کردم به تو بگویم . آه ! داینا ! حتی اگر صد سال دیگر هم زنده باشم ، هرگز آن لحظه را از یاد نیم برم. وقتی خانم چستر به من نگاه کرد ، آرزو کردم که ای کاش زمین دهان باز می کرد و مرا می بلعید. او یک کدبانوی تمام عیار است و معلوم نیست چه فکری درباره ی ما کرده . ماریلا مثل آتش سرخ شد ، اما یک کلمه هم حرف نزد . او پودینگ و سس را بیرون برد و با مربای توت فرنگی برگشت . حتی به من هم تعارف کرد ، اما یک لقمه هم از گلویم پایین نرفت .
احساس می کردم چند تکه زغال داغ روی سرم انداخته اند . بعد از رفتن خانم چستر راس ، ماریلا حسابی به من اخم و تَخم کرد . چی شده ، داینا ؟؟؟؟ 
ادامه دارد....
قسمت قبل:

پیام سپاهان


داستان شب/ «آنی شرلی در گرین گیبلز»_ قسمت بیست و هفتم
1400/07/20 - 20:15

http://www.sepahannews.ir/Fa/News/325594/داستان-شب--«آنی-شرلی-در-گرین-گیبلز»_-قسمت-بیست-و-هشتم
بستن   چاپ